تو اختیار به جبرم بدادی و من هم
به اختیار ستاندم وِ را ملالم نیست
مباشدم ز تو آنی فراقتی ای دوست
و بودنی که در آن یاد تو دمادم نیست
شبی جلال تو را دیدم و بدیدم نیک
که آنچه می نگرم آنچه می شنیدم نیست
یقین نموده ام امروز با تو بودم دی
ولی صد آه ز ذهنم برفت یادم نیست
من آن ستمگر جبار باید آرم چنگ
وگرنه هیچ فراغی از آن فراقم نیست
درود دوست بسیار عزیز
****
ز بعد فاصله ها دل به دل رسد آري
ركاب مركب شوقي گرت به دست آيد
درود اي دل آيينه ي روزگار
دلت صاف و روشن و لبت خندان باد.