اقرا باسم ِ...بخوان به نامش...هان!
اقرا باسمِ ...به نام خالق جان
گفت: خواندن نمی توانم من
گفت جبریل: داده او فرمان!
آه....من امی ام! نمی دانم
گفت جبریل: ای ستوده بخوان!
لرزه افتاد بر تن احمد
گشت نازل به سینه اش قرآن
خواند آنگه به نام معبودش
شعله می ریخت در دلش ایمان
خواند و این آیه را تلاوت کرد
از علق آفریده شد انسان
پس سکوتی به غار حاکم شد
لرزه بر جان و همچنان حیران
با دلی منقلب...سری آگاه
با نگاهی نشسته در باران
کوه را پله پله پایین رفت
در سکوتی عمیق و بی پایان
خانه اینک سرای امنی بود
که محمد درآن بگیرد جان
ای خدیجه! هوای من سرد است
لرز دارم...ببین مرا اینسان
هستم اینک نبی ! منم احمد
منم و سینه ای پر از قرآن
گفت آن شب خدیجه با احمد
ای رسول خدا! محمد جان
منم آن زن که با تمام وجود
به تو آورده ام کنون ایمان...
شد رسالت شروع از آن شب
جهل را گشت نقطه ی پایان
و علی دومین مسلمان بود
آمد و بست با نبی پیمان
و خدا فرصتی فراهم کرد
بهر اوج و تعالی انسان
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/28 در ساعت : 4:51:15
| تعداد مشاهده این شعر :
909
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.