بعد از آن روزی که غايب گشت هوشياری ما
روح ماند اندر اسارت نفس دون شد رهنما
ما ندانستيم از اول قدر و شان ذات خويش
قصد بازیگر شدیم و غرق در پندارها
آنچنان اين اهرمن بر جسم و بر جان چيره گشت
تا که غاصب شد به خانه صاحب اصلی کجا
نفس می گويد ترا انديشه در آمال کن
آرزوهای فراوان خاطرات ناب را
در فزون خواهی بکوش و در زيادت ره بپو
چون در اين احوال باشی شاخصی و رهنما
گر بسويی می روی با عزم و ميل خويشتن
حاليا در غفلتی غاصب ترا گويد بيا
گر خميده پشت گشتی زير بار فکرها
روز آسايش نبينی او بيايد بارها
گر به دولت چشم داری چشمهايت می شود
روز نکبت کور گردی گويدت ای بی نوا
گر ترا سرور نمايد می کند صد قال و قيل
در سيه روزيت خندد اين شرور بی حيا
گر به کاری و به چيزی شهوتت غالب شود
عزتت را محو سازد بی هيچ شرمی وحيا
تا بدانجايی که کور شهوت و علت شوی
چون که پايانی ندارد نيست راهی در رضا
از عنادش دور خواهی کز گريبانت شود
بايدت چله نشستن در رياضت سالها
تا نگردی زخمی خنجر ز دستش بی امان
بس بعيد است فهم بنمايی و بشناسی هوا
6/10/83