روشن تر از خورشید در این سر زمین می سوخت
وقت ِ وضویش دستها تا آستین می سوخت
پیشانی اش روشن تر از هر ماه کامل بود
در سجده اش سجاده و مهرو جبین می سوخت
می گفت این می نیست می نوشم ولی باشد
وقتی که لب می زد گلو با انگبین می سوخت
او درد روشن داشت مانند چراغی سرخ
بر دشت ها تا لحظه های وا پسین می سوخت
در باغ دستش بر تمام میوه ها می خورد
اما دلش هر بار بر زیتون و تین می سوخت
تا لاله ای را باد پرپر یا که خم می کرد
چون باغبان تا اشک های آخرین می سوخت
آیینه ها او را رصد کردندو فهمیدند
روحِ خدا در عشق آن جان آفرین می سوخت
مجتبی اصغری فرزقی – مشهد
وبلاگ : http://mo1351.blogfa.com/