پري چهرگان سيه چشم شامي
چه كردند با خسرو احتشامي
بچه ها برای اين بيت، خيلي آقاي احتشامي را اذيت كردند ... يكي مي گفت قلچماقان شامي،... و به انواع مختلف اين بيت را عوض كردند... اما وقتي از استاد خواستم آن را برايم بخواند گفت در سفري به سوريه آن را نوشتم و كل غزل را كه خواند انصافا به دلم نشست.
روز آخري كه در كراچي بوديم نهار را در K.F.Cخورديم. فيش ماهي!... دوستان سفارش كرده بودند كه غذا تند نباشد و به همين خاطر كلي طول كشيد تا غذا آماده شد. جالب اين بود كه در همان مكان محدود جايي براي بازي بچه ها تدارك ديده بودند. هم يه جور تبليغ بود و هم اينكه تا غذا آماده شود بچه ها مي توانستند بازي خودشان را داشته باشند و حوصله شان سر نرود.
عصر با هواپيما از كراچي عازم لاهور شديم. هواپيماي اير باس بود و شيك!... اسرافيلي تنها افتاده بود در كنار يك قلچماق هيكلي كه دوبرابر رضازاده خودمان بود. هر كس نگاهش به اسرافيلي مي افتاد يك متلك نثارش مي كرد. آقاي احتشامي و هادي منوري هم به يك ياز مهمانداران بند كرده بودند و برايش يك غزل نوشتند.
وقتي به لاهور رسيديم شب بود. آقاي اميني رئيس خانه فرهنگ ايران در لاهور و يكي از همكارانش منتظر ما بوند. گفتند بايد وسايل را در هتل بگذاريم و به مزار مرحوم اقبال برويم چون فردا فرصت اين كار را نداريم. در هتل "وِست بِست" ساكن شديم. با چند تاكسي درب و داغان راهي شديم. از هتل تا مزار اقبال حدود يك و نيم ساعت در راه بوديم. ترافيك بيشتر از كراچي بود. زمان بازديد تمام شده بود اما با هماهنگي قبلي ما را راه دادند. ساختمانهاي قديمي بود و حالت قلعه داشت. كلي عكس گرفتيم. به خود مزار اقبال كه رسيديم باطري دوربين من و هادي و سيد ضيا و مصطفي تمام شد!... تنها دوربين فيلم برداري آقاي كاكايي كار مي كرد كه همه دورش جمع شدند براي عكس يادگاري. بعد از يك ساعت بازديد به هتل برگشتيم.
صبح آماده رفتن به مراسم شعر خواني در خانه فرهنگ بوديم. بيرون از هتل چند دكه بود كه يكي شان كله پاچه ميفروخت و يكي نان و يكي آلو بخارا و ... بيگي و دوستان دوربين دار هم گرم فيلم برداري و عكس برداري از اين صحنه هاي نه چندان زيبا بودند.
با همان تاكسي هاي قديمي راهي شديم. در تاكسي كه ما سوار شديم بيگي جلو نشست كه فيلم بگيرد راننده كه از سياهي و براقي انگار واكس زده بود نوار ترانه هندي گذاشت. اولش بيخيال بوديم و مناظر را تماشا مي كرديم. اما بيگي چشمكي به ما زد كه مي خواهد سر به سر راننده بگذارد و شروع كرد به ادا در آوردن و به يكباره راننده از خود بيخود شد و فرمان ماشين را رها كرد و شروع كرد به رقصيدن و همخواني با خواننده هندي!... در حين خواندن و رقصيدن گاهي با دست لپ بيگي را هم مي گرفت و مي كشيد. ما از خنده داشتيم مي مرديم و از طرفی وحشت داشتيم كه توی غربت تصادف نكنيم!
آقايان خسرو احتشامي (ايستاده) و نيم رخ افشين علا
اتاق كار دكتر اقبال لاهوري
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 4:51:1
| تعداد مشاهده این شعر :
1885
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.