روزگاری در دل آبادی نبود
در غزل هایم گل شادی نبود
عشق را این دل جوابش کرده بود
نیمه شب در کوچه خوابش کرده بود
آمدی یک روز دق الباب دل
آب پاشیدی میان خواب دل
چشمهایت با دلم افسون نمود
این دل بی طاقتم را خون نمود
خانه ات آباد ای شاگرد عشق
همنشین کوچه های سرد عشق
ای کجا! در ناکجا آباد من!
کاش یک شب می نمودی یاد من
نیمه شب بر دشت خوابم می زدی
بوسه بر چشم خرابم می زدی
موج ریز سرد دریایم تویی
برگ ریزان غزل هایم تویی
با همه دردی که در دل کاشتی
مهربانا دوستم می داشتی
با تو من ای عشق دریا میشدم
در دل یک شاپرک جا می شدم
کاش می شد رسم دنیا این نبود
هیچ کس در شهر بد آیین نبود
مهربانی سفره ای گسترده داشت
آبروی عاشقان در پرده داشت
کاش عشق تو چراغی می گرفت
باز هم از ما سراغی می گرفت
هیچ می دانی غزل بیمار بود
گفت بعد تو غزل بودن چه سود
گفت باید مثنوی آغاز کرد
شیوه ای دیگر برایت ناز کرد
رفته ای و در غزل جوشیده غم
باده از رگ های من نوشیده غم
آستین عشق را بالا بزن
نازنینا تیشه بر غم ها بزن
رفتی و دلتنگی اینجا مانده است
یک غزل در سینه ام جا مانده است
چاف1377