در نداری و فقیری عمر  ما رفت  و فنا شد
	هر دری را چون گشودیم ٱن در بسته ما شد
	هر سحر چشمی نهادیم به امید روشن  روز   
	شام تاریکی رسید وکفش و رخت تن ما شد
	ناسپاسی ها ز یاران و نا کامی های دوران
	می کشیدیم و سر ما بود و دایم بی کلاه شد
	 بر تن حسته رساندیم  بار نفرین و ملامت
	روح پژمرد و شریک درد بی درمان ما شد
	 باورم آمد که عالم سفره جود و کرم نیست
	نعمتش بر بی نیازان  نکبتش نصیب ما شد
	خنده تا دیروزخویشی با لب وسیمای ما داشت
	حال خاموشی گرفته  خنده  بر لب کیمیا  شد
	من دلیلم  آفتاب  و تابشش  از بام  تا  شام 
	بین طلوع و هم غروبش دور از ایوان ما شد
	شهر ما بالای شهری دارد و  پائین  شهری
	وضع ما تا یاد داریم زیر شهر ماوای ما شد
	بر دلم آمد گواهی نیست یکسان عدل و یاری
	آنچه در تقدیر  داریم  مستمندی  یار ما شد
	آنکه ما را آفرید و عا دت و اعمال  ما دید
	اتفاق  بر ما  نهاد  و شاهد  بلوای  ما  شد
	بر چنین  رفتار  گشتیم  مبتلا تا روز محشر
	هر که در پندار و کردار از خردمندی جدا شد
	8/11/90