گُر گرفته شالی عمرم در این کوچِ هزار
می شود تنها دلم از دیدنِ چشمانِ یار
در کمین زندگی از دور می آید گراز
شمعِ تاریکِ دوچشمم می دهد او را فرار
پاچه ها بالا زده فصلِ نشاء زندگی
بر گِلِ سینه زند شاید کند باغی ببار
کودک دل می کند در این گلستان آرزو
از خزر آرد کمی ابر و ببارد روزگار
پیرِ شالیزار سفر را می دهد از سینه بار
می زند بر نی که باشد در غمِ یار سوگوار
بوسه زد بر صورتم چون دخترِ بالایِ رود
می شوم منصور و سر را می نهم بالایِ دار
مردِ شالی می کشد بر جان من آتش بسی
بعد، از آنی که رخم زرد دید، از دیدارِ یار
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/2 در ساعت : 2:42:42
| تعداد مشاهده این شعر :
1000
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.