كراچي- كنسولگري ايران
وارد كنسولگري ايران در كراچي شديم. آقاي سيد موسي حسيني (سركنسول) به گرمي از ما استقبال كرد. چند تا از شاعران پاكستاني زودتر از ما رسيده بودند سحر انصاري و راغب...
طولي نكشيد كه آقا نور محمد تپان رئيس آكادمي ادب فارسي در كراچي و عفوان سلجوق هم به جمع ما اضافه شدند.
سلجوق پيرمردي بود خوش چهره و خندان ، استاد دانشگاه هاي كراچي. مالزي ، ايران شناس، مولوي شناس و رئيس دانشكده علوم انساني دانشگاه علوم و فنون ان آي دي. مسلط به زبان فارسي. اردو. فرانسه. انگليسي....
گروه عظيم فيلم برداري و عكاسان و خبرنگاران هم از راه رسيدند كه مراسم را پوشش خبري بدهند.
بعد از آقاي حسيني كه خيرمقدم گفت ، عفوان سلجوق پشت تريبون رفت. خيلي خوش بيان بود. در بين حرفهايش گفت اسم احمدي نژاد خيلي با مسماست چون براي نجات اسلام آمده. بعد هم گفت : خيلي خوشحالم كه خوابهايم را به زبان فارسي ميبينم ( منظورش اين بود كه در خواب به فارسي حرف مي زند) .
بعد از سلجوق به ترتيب: سحر انصاري شعر خواند و اين مصرع ايشان را ياداشت كردم: اي آمدنت باعث آبادي ما... محمد علي صديقي رئيس دانشكده همدرد (گياهشناسي) شاعر بعدي بود كه شعر خواند. آقاي محبت از ايران هم براي سخنراني دعوت شد. سپس يك شاعر پاكستاني به نام راغب و در ادامه آقاي خسرو احتشامي به عنوان آخرين سخنران دعوت شد . احتشامي گفت: ما افتخار ميكنيم كه اقبال زبان مادري اش پنجاب بود زبان ملي اش اردو و زبان شعري اش فارسي بود.
بعد هم اين رباعي را خواند:
آن مرغ كه بي زبان همايون فال است
آن نغمه كه شور و حال استقبال است
سرچشمه ذوق بيكران در لاهور
آيينه شوق شاعران اقبال است
دانشگاه سر سيد- سمينار سعدي
در راه بازگشت به خانه فرهنگ ، دوستان سر به سر استاد احتشامي گذاشتند و به ايشان گفتند كه چرا در صحبت هايتان گفتيد كه كشمير متعلق به هند است. به خاطر اين حرف سپاه صحابه اطلاعيه داده كه مي خواهد ما را ترور كند!!!... بنده خدا هي مي گفت من نگفتم اما عبدالمكيان جدي می گفت كه در لابلاي صحبتتان مطلبی گفتي كه اينطور از آن برداشت مي شود... بقيه هم می خنديدند.
شب را به همراه دوستان خانه فرهنگ، به كنار دريا رفتيم. باد تندي مي آمد. چند شتر و اسب به طرز زيبايي آراسته شده بودند و انگار به جز گروه ما كسي طالب سوار شدن بر آنها نبود. من و بيگي سوار يكي از شتر ها شديم . هنگام بلند شدن شتر از زمين و نشستن حسابي همه را به خنده وا داشته بود. قزوه و كاكايي هم با هم سوار شتر ديگری شدند كه حسابي ديدني بود. موقع حساب كردن بابت هر شتر 100 روپيه داديم.
صبح موقع صبحانه متوجه شديم كه قزوه مريض شده. آقاي محبت که هم اتاقش بود يكي از ملافه ها را دور سر آقاي قزوه بسته بود و دعايي خوانده بود كه خوب شود!... البته دكتر منوري سر رسيد و يه مشت قرص رنگی به خورد قزوه داد... کمی بهتر شد.
قرار شد برويم سميناری سعدي در دانشگاه سرسيد... و بدون قزوه راه افتاديم. در راه اتوبوسهايي را ديديم كه به طرز بسيار زيبايي (كه به قول بچه ها از قيمت خود ماشين بيشتر)رنگ آميزي و تزيين شده بود. نكته جالب اين بود كه ركاب اين ماشين ها خيلي بالا بود و مانده بوديم مسافران چطور سوار مي شوند. انگار مثل هواپيما نياز به پله داشتند!!!
به دانشگاه سر سيد (يا به قول آنها سرسيد يونيورسيتي) رسيديم. 10 يا 12 پليس مسلح در را به روي ما گشودند....
