...در اندوه نداشتن دست وپا می زند.
شاعری که نفس هایش را به چشمان تو دخیل بسته بود
کز می کند با زانوانی که به نداشتن ات خو کرده اند
تمام آرزوهایش رابه پنجره ای که رو به باغچه باز می شود گره میزند
شاید درنیلوفرانی حلول کرده ای که خدای خورشید رامی پرستند.
هر روز در هجوم فا-ص-ل- ه -ها محومی شوی
و من فقط
به لحظه ای می اندیشم که ترا آفرید
راستی
ترا باید بغل کرده باشد
باید ترا بوسیده باشد
باید به چشمان ا ت خیره شده باشد
میدانم
ترا بغل کرده است
ترا بوسیده است
درچشمانت خیره شده است
..
برگرد
باشعرهایی که نام تراجار بزند
من هم باید ترا بغل کرده باشم
ترا بوسیده باشم
در چشمانت خیره شده باشم .
ترا بغل نکرده ام ترا نبوسیده ام
در چشمانت خیره نشده ام
برمی گردی