سماق و سنجد و سیب و سران انگشتت ... و بعد لشگر آیینه هات سر می ریخت
کجای قصه نشستی دوباره جان داده ست٬پرنده ای که برای تو بال و پر می ریخت
بیا و سر بکش این خاطرات نیلی را٬ زمین به حجم زمانت نمی رسد بانو!
مساحت من و تو دست های ابراهیم ... و شانه روی سر و گردن تبر می ریخت
بدوز پیرهن خانقاه حافظ را٬ اشاره ای کن و شیراز را به لرزه ای...
میان مشت خودت جمع کن غزل ها را ٬ و مختصر بکن این شعر گیج در «می ریخت»
بیا برقص در این ابتذالِ مریم ها ٬ رمیده اند خدایان شهر باکره گان
رسوب کن در اعماق ذهن یک تاریخ - همیشه جای پدر عکس یک پسر می ریخت!-
□□□□
... و آه گاه تنت روی برکه می لغزد ٬ چقدر رنگ لبانت قشنگ تر شده است
میان حلقه ی انگشترت سر مردی٬ چقدر زرد وبی حال و تنگ تر شده است