طبلِ خالیِ فلک می کوفت بر سر بخت را
آخر او افتاده بود هم تاج را هم تخت را
از دلِ باران به بیرون شد تمامِ خاطرات
بر سرِ پلکِ دو چشمم پهن می کرد رخت را
کوچه گردی بر سرِ این کوچه می خواند آرزو
از منِ دیوانه هم او خواست فکرِ سخت را
در تمامِ خاطراتم غوطه می خورد پاره کفش
لنگه کفشِ زندگی می برد از دل جخت را
قدرتِ بال و پرم از بازِ دنیا غافل است
باز کرده از سرم بد جور موی لَخت را
ترکمنچایِ مرا امضا مکن امشب امیر
خاکِ این وادی ندارد آرزوی تخت را
قلکِ فکرِ مرا انداخت در صبحِ خیال
طبلِ خالیِ فلک می کوفت بر سر بخت را
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/2/21 در ساعت : 1:31:1
| تعداد مشاهده این شعر :
1071
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.