مداد سوخته
برای دل و دست سوخته ی مرتضی امیری اسفندقه
موبایل زنگ خورد و سعید یوسف نیا پریشان گفت : علی جان بدجوری گیرافتادیم . اقای امیری اسفندقه و پسرش سوختند . چه بایدکرد . گفتم بیایید بیمارستان ما . آمدند برای ویزیتش به اورژانس رفتم و اولین دیدار من و آقا مرتضی با دل و دست سوخته رقم خورد . پانسمانش را که باز کردم دلم هری ریخت . آیا این دست ها دست می شود ؟ ایا قلم را توانایی نگهداشتن این انگشتان خواهد بود ؟ به انگشت ها که امیدی نیست . و از سرم گذشت که این استخوان های سوخته چه مدادی بشود !
این بیت ها حاصل آن لحظه های پریشان است :
ز خوابِ دلهره پروانه بی زبان برخاست شبی که آتشِ قهرم به خانمان برخاست
کنون که شمعِ مرا عادت است خود سوزی مگر ز بسترِ وحشت نمی توان برخاست
گرفت حنجره ام بوی تلخِ خاکستر به رنگِ صاعقه بر پای جان،زبان برخاست
نه پایِ لنگِ گمانم به لکنت افتاد و نه دستِ سردِ درنگم به آسمان برخاست
تمامِ غیرتِ جان سیل شد بر آتش ریخت که از خلیلِ من آوارِ امتحان برخاست
به دستِ شعله نشانم ، نبود جز دستی که بی بهانه ز ننگِ جهان و جان برخاست
ز چشمِ باورم انگار سیلِ عزمی ریخت که چشم زخمم از انکار ، ناتوان برخاست
به جانِ خسته ی من شعله را مدارا بود چنین که دلهره ی مرگ، رایگان برخاست
زمین به چنبرِ حیرت نشست و زانو زد غبارِ غفلت از آئینه ی زمان بر خاست
به پیر چشمیِ یعقوبی ام نبود امید ز خسته نای زلیخا مگر اذان برخاست
که در نمازِ وفا آمدند جنّ و ملک قضای واقعه از یوسفم ، دوان برخاست
ز دست سوخته ی خود مداد خواهم کرد و شعر خواهد ازین پس ز استخوان برخاست
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/2/13 در ساعت : 2:22:40
| تعداد مشاهده این شعر :
1006
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.