بر سفره خالي رودهاي عقيم زندگي
تا امتداد سايه هاي ناممكن خيال
بر خرابه هاي تپه هاي باستان زمان
برگُرده شكسته خويش چمباتمه مي زنم...
بيتوته بر بالين پرندگان بي پر و پرواز
بر شاخه هاي نيمه عريان پاييز
در جنوبي ترين سمت تابوت پرستو
ريشه هاي خورشيد مي كارم...!
با خِشْ خشِ واپسينْ نَفَسهاي زمان
با سمفوني خاموش كرانه هاي بيكران
پايكوبي دختركان جاده هاي بي برگشت را
انديشناك به سوگ مي نشينم...
عقربه هاي ساعت ساده سادگي
از ترس هجوم دشنه هاي زندگي
بر ديوار گلين ويرانه ها
تا يك خواب زمستاني
ميخكوب مي شوند...
من ، منِ جا مانده از كاروان هستي
بر پيكر مردگان معصوم غارت شده
از ميان سنگواره هاي سرتاسر زمين
درآستانه هزاره تشويش فرود مي آيم...
با نوازش مرموز زن باكره كوهستان
آبان ماه بي باران را در بستر خاموش سَحر
پارو مي زنم...
از سقف پوسيده دالان روح
در لحظه هاي فرود، پرستو مي چكد
بر پوست پوسيده سرو ساحل
نطفه هاي روشن شبنم رشد مي كند
بر فانوس مانده در تاقچه هاي ننه فادْمِه
فشرده هاي دوده هاي شب
چكه چكه مي چكد
فرياد گله هاي مانده در كولاك تمدن
زوزه هاي مستانه گرگان
و مرگ چوپان در تلاقي گاه شكوهمند زمان
دخترم پايكوبان
در بنفشه هاي روشن عيد
آوازهاي مانده بر دست تاريخ را
بلند بلند تكرار مي كند...!؟