ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



پیرمرد نور چشم ما بود/ با یاد استاد امیرحسن عابدی پیر زبان پارسی هند


 



پیرمرد نور چشم ما بود



 



 این را جلال در مرگ نیما نوشته بود و چه تلخ نوشته بود ، آنقدر تلخ که در مرگ هر پیری یاد جلال می افتادم و یاد نیما. جلال هنوز جوان بود که افتاد، مثل میوه ای رسیده از درخت افتاد و خودش از قول پیرمردی طالقانی گفته بود که میوه رسیده بر درخت نمی ماند. نیما امّا بیشتر پیر شده بود ، نیما هم مثل جلال از پختگی افتاد. پیرمرد قصّه ی ما امّا حکایتش کمی تا قسمتی فرق می کند. او افتاد و چه افتادنی. از آن دست افتادن که برخاستن های بسیار را در پی داشت. از آن گونه رفتن های با حسرت. هنوز لبخندهای پیرمرد قصّه ی ما غروب نکرده است. هنوز خنده های بچگانه ی پیرمرد قصّه ما در گوشم می پیچد و شعرخوانی هایش از شاعران سبک هندی و مکتب وقوع و بیشتر این چند بیت کلیم و با لهجه ی  قشنگ هندی که :



  



بدنامی حیات دو روزی نبود بیش



آن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت



یک روز صرف بستن دل شد به این و آن



روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت



پیرمرد قصّه ی ما به اینجا که می رسید لبخند تلخ و قشنگی می زد و می گفت : حالا من در حال دل کندنم. تمام این نزدیک  پنج سال که من استاد را در دهلی می دیدم استاد در حال دل کندن بود. و بعد هم می گفت نیرو نمانده است.  نیرو های استاد از جنسی دیگر بود و نیرو را با لهجه ی خودش چه زیبا و متفاوت تلفظ می کرد. بشنو از نی مولانا را که شنیده ای؟ "نی" اش را بچسبان به "رو"، به معنای رخ، می شود "نی روی" استاد عابدی. و باز می گفت: من حالا در حال دل کندنم.



من نام عابدی را شنیده بودم و تصویر استاد را ندیده بودم. گفته بودند عابدی بابای زبان فارسی هند است و پیر جماعت استادان. روزی  پیرمردی  عصا زنان آمد تا رسید به در اتاقم و سراغ رحمان کارمند قدیمی مرکز را گرفت و دوستان گردش جمع شدند و نشانی مرا دادند که ایشان مدیر جدید مرکز است و استاد در همان دیدار نخست از تاج المآثر پرسید و گفت : پس این تاج المآثر من چی شد؟ و کلی گلایه کرد که چرا من از تاج المآثرش بی خبرم. این نخستین سلام و علیک صمیمی استاد بود. می دانستم این یعنی سلام ما از جنس ریا نیست، از جنس زحمت است و رنج. از جنس تحقیق است و عبادت. گفت چطور نمی دانی کتاب من کجاست؟ مدام می گفت نکند گم شده باشد. راستش رحمان چیزی از تاج المآثر به من  نگفته بود. نگفته بود که کتاب استاد چندین سال در انتظار چاپ مانده بود. نگفته بود که چه دشواری هایی داشت این کتاب و بسیار چیزهای دیگر از عابدی را نگفته بود. استاد در همان روز نخست تلخ بود و کمی دلگیر و لابد گمان می کرد این جوانی که جای نوه اش حساب می شد با بیش از نیم قرن اختلاف سن، شاید نداند که عابدی کیست و تاج المآثر چیست و نگرانی پیرمرد از چه روست. من اما همه اینها را می دانستم و نمی دانستم. استاد اندک اندک در دل من جا باز کرد و اندک اندک شیرین شد . مثل زیتون تلخ که کم کم شیرین می شود. چند ماه نکشید که تاج المآثر چاپ شد در هیات و شمایلی زیبا تا بهانه ای باشد برای خنده های بعدی استاد و زیتون ما هم شیرین شود. تا بهانه ای باشد برای آمدن های بعدی و عصا زدن های بعدی و سراغ گرفتن ها و سلام و علیک ها و محبّت ها و نقل خاطرات و رقم خوردن چهارشنبه های شیرین .



 انجمن های ادبی بیدل که شکل گرفت استاد پای ثابت انجمن ما شد. زودتر از همه می آمد و می نشست و بلند بلند حال می پرسید و می گفت "نی رو" نمانده است.  می گفت دیگر مزه غذاها و میوه ها را درک نمی کند. بعد که امرود برایش پوست می کندی می گفت این امرودها چقدر خوشمزه بود. پیرمرد ما را گرفته بود . تا یادم نرفته بگویم که پیرمرد قصه ی ما شهریار را هم می شناخت و دیده بود و به دیدنش تا تبریز رفته بود و حکایتش را بارها برایم می گفت. از کشیدن های شهریار هم با خنده گاه چیزکی می گفت و ادای شهریار را هم با همان لهجه هندی زیبایش در می آورد. بعد ناگهان می رفت به 50 سال قبل، به همان روزهایی که من نبودم. بعد سراغ کسانی را می گرفت که دست کم چهل سال قبل مرده بودند. پیرمرد این همه سال بی خبر از ایران نبود اما آنقدر دوست و آشنا در میان جماعت نویسنده و شاعر پیدا کرده بود که نام هر کسی را که می بردی می گفت او دوست من است . او حالا کجاست؟ و بعد می دیدی این بنده خدا که  پیرمرد از او حرف می زند چند سال قبل از انقلاب به رحمت خدا رفته است. و باز فکر می کردی که پیرمرد تو را گرفته است اما پیرمرد همین بود که بود. با صفا و زلال و همه را حتی کسانی را که یک بار دیده بود دوست خود می دانست. حتی گاه آنهایی را که در تلویزیون دیده بود...



روزی از خاطراتش در دیدار با امام خمینی می گفت و ما خواستیم این خاطره را ضبط تلویزیونی کنیم. برایمان جالب آمد دیدار پیرمرد قصه ی ما با امام.  ایشان با همان آب و تاب ادامه می دادند که بله ما خدمت حضرت امام خمینی هم رسیدیم و ایشان بزرگترین انسان قرن بودند .پرسیدیم استاد در کجا شما خدمت امام مشرف شدید؟ می گفتند ما در هتل بودیم که ناگهان امام آمدند در تلویزیون و ما ایشان را زیارت کردیم. پیرمرد همین بود که بود.  با همین زلالی و آن روز به زور جلوی خنده ام را گرفتم و ایشان در ادامه ی مصاحبه اش از خیابان های تهران در زمان شاه می گفت و از تعداد عرق فروشیها که چندین برابر کتابفروشی ها بود . آن گفتگوها لابد هنوز هست و پیرمرد کم "نی رو"ی قصّه ی ما با همان صدای گرم و بلند و با اشتیاق و شور از انقلاب ایران و امام می گفت و آن زیارت که اگرچه از تلویزیون بود اما عین زیارت بود.



پیرمرد قصّه ی ما روزی با همان صدای بلند و با تحکم تلفنی به من گفت همین امروز می آیید و همه مقالات مرا می برید. از رحمان پرسیدم چه خبر شده؟ می گفت استاد هر وقت فکر می کند حالش بد شده می گویند بیایید مقالات مرا ببرید. می گفت فقط هم ببرید به مرکز تحقیقات. رازش را نفهمیدیم چرا. بیش از مرکز ما پاتوقش در دفتر خواجه پیری بود که بیشتر نازش را می کشید و برایش میوه های متنوع می خرید. روزی انبه و روزی دیگر شریفه و گاهی امرود و سیب و انگور . می گفتند بیدل خوش خوراک بوده امّا پیرمرد قصّه ی ما خوش خوراک تر بود. خواجه می پرسید این همه شریفه ها را استاد به تنهایی خوردی؟  و استاد می خندید و سر در لاک کتاب نسخه خطی فرو می برد و بیتی می خواند که :



عذر تقصیرات ما چندان که تقصیرات ما



 پیرمرد ما را گرفته بود . تازه همان روز به من گفته بود که برو از خانه تان اگر سوهان قم و گز اصفهان داری بیاور و به خواجه هم چیزی نگو. خواجه رعایت مرض قند پیرمرد را می کرد و غذاهایش را طوری تنظیم می کرد که روغنش زیاد نباشد و شیرینی نداشته باشد و خلاصه  کلّی ناز پیرمرد را می خرید.



برای بردن مقالات پیرمرد عجله نکردیم چند روز بعد با ناراحتی و تحکّم بیشتری آمد و گفت مگر نگفتم بیایید مقالات را ببرید. من دارم دل می کنم از اینها و باز شعر بدنامی حیات دو روزی نبود بیش را خواند و رفت.



پیرمرد را دعوت کرده بودند تهران و جایزه ای معادل 6 هزار یورو به او اختصاص داده بودند برای خدماتش به زبان فارسی. نمی توانست به سفر برود . به تهران که رفتم سراغ جایزه اش را گرفتم تا برایش به دهلی بیاورم تا در اولین انجمن ادبی بیدل به او هدیه کنیم. چند روزی  دوندگی داشت و یک بار حتی از پرواز هم ماندم تا با دست پر برگشتم به هند، تا پیرمرد قصه ی ما خوشحال تر شود و آن زیتون شیرین تر.



این سالهای آخر پیرمرد به سفر نمی رفت، تنها سفرش همین فاصله چند کیلومتری از وسط کنج دهلی – خانه اش- تا اطراف ایندیا گیت – خانه فرهنگ ایران - بود و آمدن به مرکز ما و مرکز میکروفیلم نور که خانه ی دومش بود. به دانشگاه دهلی هم می رفت، گه گاهی برای سمیناری و دستش را می گرفتند و خودش نیز دست عصایش را می گرفت و می آمد بالا و نوبت سخن گفتنش که می رسید باز "نی رو" می گرفت و اما خیلی زود این نیرو ته می کشید و خسته که می شد بی تکلّف می گفت دیگر خسته شدم . نمی توانم. "نی رو" نمانده است.



پیرمرد این همه سال این همه راه آمده بود. این همه راه را عصا زده بود. با پای پیاده این شهر و آن شهر، این روستا و آن روستا، این مسجد و آن خانقاه ، در قطارهای درجه دو و درجه سه با مردمان عادی نشست و برخاست کرده بود و از یاد نبرده بود که با دربان دانشگاه همان قدر دوست باشد که با رییس آن و به همه سلام کند. این همان پیرمرد بود که اگر در دست دادن به او کمی هوشیار نبودی دستت را می بوسید. پیرمرد دلش دریا بود. بزرگ بود و از اهالی امروز و دیروز بود. همه را می شناخت. نسب شناس بزرگی هم بود و نسبش به خاندان علم و فقاهت و سیادت می رسید. نسبش به دریاها و سبزه زاران و بیدبن های پیر جنگل ها می رسید. نسبش به گل هایی می رسید که عطرش تو را مدهوش می کرد. بی ریا بود پیرمرد. ساده بود و صمیمی با همه . حرف دلش را می زد. از قید و بند و تعلّقات رها بود. خودش بود و تمام عشق و علاقه اش علم بود و نسخه ی خطی بود و تحقیق بود و خاطره بود و خنده بود و غم هایی که لابد هیچ وقت به هیچ کس بروز نداد. و فخری که نفروخت، که من که ام و از کدام دودمانم. از دودمان سادگی و عشق بود پیرمرد. می گفت حالا امید من به این جوان هاست و اشاره می کرد به دو پیرمردی که عصا در دست داشتند و گرد پیری بر رویشان نشسته بود و هر دو شاگردان او بودند و هر دو حالا بازنشسته دانشگاه شده بودند. جوان های پیرمرد استاد  اظهر و استاد یوسف بودند!



سه سال گذشت و انجمن های ادبی ماهانه بیدل از شماره نخست تا سی و چندم را استاد عصا زد و آمد و رفت و هر بار حرفی و خاطره ای و چیزی گفت. و این اواخر بیشتر سکوت می کرد و دست تکان می داد و می خندید و می گفت آمده ام چیزی بیاموزم . می گفت حیف که "نی رو" نمانده است. راست می گفت. پیری بی رحمانه به جانش افتاده بود. خاطره اش را و حافظه اش را داشت از دست می داد. گاهی یادش می رفت چه می گوید، اما هنوز دندان هایش سالم بود و از خودش بود و چشم هایش بی مدد لنز و عینک با خطوط فارسی و انگلیسی و اردو به مهربانی سخن می گفت. هر بار که به سراغش می رفتی در دوران نقاهتش در خانه نگاه از کتاب برنمی داشت. می گفت امروز برای من چه کتابی آورده اید؟



یک بار با دوستان به دیدارش رفتیم. پاهایش باد کرده بود و آرامش نداشت. می گفت چند روز است از درد نخوابیده. به گمانم چند روزی بود که کتابی نخوانده بود و ناراحتی اش لابد از همین بود، آرام سر در گوشش گذاشتم و چند بیت شعری را که همیشه برایم می خواند از کلیم و طالب و دیگران برایش خواندم :



ز غارت چمنم بر بهار منت هاست...



بقیه اش چه بود استاد؟ و پیرمرد یکباره درد را فراموش کرد و سر ذوق آمد و بلند خواند:



 که  گل به دست تو از شاخ تازه تر ماند



گفت این از طالب است . گفت طالب جوان مرد.



گفتم  شکر نعمت های تو چندان که نعمت های تو



و پیرمرد سر ذوق آمد و خواند:



عذر تقصیرات ما چندان که تقصیرات ما ...



گفتم این بیت از کیست؟ یادش نیامد. نگاه کرد و خندید و گفت تتمه ی دیوان خاقانی چی شد؟



بعد هم یک روز خبر را شنیدم و یاد جلال افتادم و یاد نیما و یاد پیرمرد قصه ما که نیما را در خانه اش در تهران دیده بود و یاد گزهای اصفهان و سوهان قم و خاطرات پیرمرد در تلویزیون از ملاقاتش با امام و یاد تاج المآثری که چاپ شد و تتمه خاقانی یی که چاپ نشد . یاد مقالاتی که ماند تا این روزها که کم کم دارد چاپ می شود و پیرمرد قصّه ی ما که تا هنوز دارد می خندد و با صدای بلند برایم شعر می خواند و می گوید:



 عذر تقصیرات ما چندان که تقصیرات ما . 



پیرمرد با رفتنش بدجور حال همه را گرفت. 



حالا بعضی از صبح ها که از جلوی مرکز میکروفیلم نور می گذرم دستم را دراز می کنم تا دستم را مثل پیرمرد بگیرند و می نشینم  درست بر روی همان مبلی که استاد می نشست و خواجه طبق معمول سفارش چای می دهد و از حالم می پرسد و من هم بی اختیار می گویم : خوب نیستم، "نی رو" نمانده است. واقعا هم بی پیرمرد  نیرو نمانده است. پیرمرد به قول جلال، نور چشم ما بود.



 اسفند ماه 1390 – علی رضا قزوه



دهلی نو  


کلمات کلیدی این مطلب :  پیرمرد ، نور ، چشم ، ما ، بود/ ، با ، یاد ، استاد ، امیرحسن ، عابدی ،

موضوعات : 

   تاریخ ارسال  :   1391/2/3 در ساعت : 14:40:36   |  تعداد مشاهده این شعر :  2093


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

دکتر آرزو صفایی
1391/2/3 در ساعت : 15:10:36
سلام و بر شما جناب قزوه ارجمند
درود بر نوشتارتان که از استاد یاد کردید
روان استاد نیز شاد و قرین رحمت
برقرار باشید
مژده ژیان
1391/2/3 در ساعت : 18:36:29
درود بر استاد قزوه
درود بر قلم سليس و دلنشين استاد كه گويي از ميان كوههاي بلند و دره هاي عميق ،ارمغان آبشار سخن به همراه داشت/ارمغاني كه در كلامش به مخاطب "ني رويي" تازه ميبخشيد..

ياد آن بزرگوار گرامي و قلم شما پاينده
علی رضا آیت اللهی
1391/2/4 در ساعت : 10:0:41
سلام استاد
طبق معمول بسيار زيبا ، دلنشين و از هرلحاظ با صفا، و...
چه بگويم كه مثنوي هفتاد من كاغذ نشود ؟
شعرها و نوشته هاي شما هركدام گلي است كه خود مي بويد ؛ و نيازي نيست كه [ آيت اللهي ] بگويد .
تبصره : و اين كه خود را به جاي عطٌار گذاشتم به اين دليل است كه كمال همنشين در من اثر كرد ؛ وگرنه من همان خاكم كه هستم . از خاك هم كمتر...
عباس خوش عمل کاشانی
1391/2/3 در ساعت : 15:25:18
بسیار جالب و خواندنی بود.ای کاش عکسی هم از استاد فقید کنار مطلب کار می شد.
زهرا شعبانی
1391/2/3 در ساعت : 22:46:58
سلام بر استاد فزوه گرامی سپاس از مطلب ارزشمندتان بسیار آموختم پایدار باشید
سید مهدی نژاد هاشمی
1391/2/4 در ساعت : 10:26:57
اسفاده کردم استاد عزیز
ابراهیم حاج محمدی
1391/2/3 در ساعت : 16:55:11
با سلام و عرض ارادت به حضور گرامي استاد عزيز جناب قزوه از مطالب اين پست استفاده كردم . اگر در مورد نشست و ديدار دوستان در نمايشگاه كتاب اطلاع رساني به موقع صورت پذيرد تا امكان حضور دوستان از نقاط دور كشور بهتر فراهم شود موجب امتنان خواهد بود . اميدوارم توفيق زيارت شما نيز كه آرزوي ديرينه است ارزاني مان شود . پايدار باشيد .
مهدی سیدحسینی
1391/2/4 در ساعت : 9:55:1
سروده ها سرودند و گفته ها گفتند من آمدم که بگویم سلام وعرض ادب -------------------- زیباست هرچند پایانش تلخ و غم آور و مرابه یاد استادم انداخت که عاشقش بودم/
علی عبداللهی
1391/2/3 در ساعت : 15:31:31
با رفتنش قصه ی دریا نداشت پر
حتی سکوت بعدِ تماشا شکست سر
یک قایقِ خالی از آن کوشه شد روان
انگار پر بود از اندیشه ی گذر

حالا گذر می کند یک تن غریبه نیست
آیا ترانه را این رمزِ هایِ کیست


سلام و درود
آموختم
سپاس
سید حسن سعیدزاده بیدگلی (صهبا)
1391/2/4 در ساعت : 1:26:41
با سلام یادی زیبا با قلمی روان .پاینده باشید
سارا وفایی زاده
1391/2/4 در ساعت : 11:33:28
سلام جناب قزوه بزرگوار
استاد خوشحال می شویم اگر گاهی دستی به قلم ببرید و از خاطرات خوبتان برایمان بنویسید.
قلمتان مانا.
امیدورام همیشه پر " نی رو " باشید.

بازدید امروز : 31,104 | بازدید دیروز : 31,480 | بازدید کل : 123,195,415
logo-samandehi