تقديم به روح مقدس حضـرت فاطمـهي زهـرا( سـلام ا... عليهـا )
« ياد يـاس و غنچـه ي پژمـردهاش »
دست كوهـي از شجاعت بسته بود
قلب او از بـي وفــايـي خستــه بـود
قِصّــه هــا را بــا زبــــان آه گفت
غُصّـه هـايش را فقـط بـا چــاه گفت
كوچـه خامـوش و هـوا لبريـزِ دود
كُشتــه او را بغــض بــازوي كبــود
ميـخِ در ، بـا سينـه و پهلو چه كرد
عَـرش اعلـي هـم برايش گـريـه كـرد
قلبـي آنجــا از تپـش افتــــاده بود
غنچـه ي نشكفتـه اي پــژمــرده بـود
غاصبان ، جـام فــدك را بـرده انـد
قلب نـامــــوس خـــدا ، آزرده انـــد
اشك خون ، جاري ز ديده ديدهاي؟
تـاكنـون ، سـرو خميــده ديــده اي؟
پـايِ رفتن ، نيست زهرا( س ) را دگر
با علي( ع ) شد آسمـان هـم خون جگر
اي در و ديـوار غمگيـــن از ستــم
كـوچـه هـاي غـــرق در گـرداب غـم
ماه سيلـي خورده را ، يـاري كنيــد
از گـل طـاهـا ، پـرستــــاري كنـيــد
شب ، بيــا راز نهــان را بــاز گــو
از دَم دل كنـــــدن و پــــرواز گـــو
اي شب اي گنجينـــه ي اسـرار يـار
لب گشــا بــر خـاطـــرات آن ديــار
شب ، بگـو تابـوت آن يـاس كبــود
در كجـاي ايــن زميــن آمــد فــرود
مي رود بيرون ز تن ، جان "سعيد"
از غــم جـانــــكاه زهــراي شهيـــد
منوچهـر روحاني ( سعيد )