طلوع کن وَ فقط تا غروب با من باش
	غروب در رگِ من خونِ سرخِ «روشن» باش
	و ذرّهذرّه بيا در سرشتِ من حل شو
	و لحظهلحظه بخواه و منِ منِ من باش
	به جاي اينهمه دلدل، بريز در روحم
	به جاي اينهمه ترديد، باش، حتماً باش!
	بخواه روح مرا  از بهار، از پاييز...
	براي مرگِ من ـ اي دشتِ بکر! ـ  مَدفن باش
	مرا بگير در آغوشِ خويش، بعد از آن
	براي زندگيام قرنقرن موطن باش
	نکوچ از دل من، بيسبب نکوچانم
	براي ايل و تبارم هميشه مسکن باش
	سهندِ عاصي من! انتظار کافی نيست؟
	بريز بر جبرت، برفبرف  بهمن باش
	جنونِ بابکيات را به آفتاب بده
	بتاب بر دلِ من، رمز و رازِ ماندن باش
	ببار بر کلماتم، ببار بر شعرم
	براي کشف شدن، شعرشعر روزن باش
	سپيده سر زده در من نماز شُکر بخوان
	غروب در شَرَيانهام خونِ روشن باش
	 
	تهران 9/9/85
	 
	روشن: از اسطوره های مردم آذربایجان
 
    
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1391/1/11   در ساعت   :    14:11:24
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
1223
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.