می شناسندم تمام باغ ها ، گلخانه ها
خارم ، اما انس دارم با همه پروانه ها
گاه مجنونم وکهکاهی که عاقل می شوم
حال خود را بی سبب می پرسم از دیوا نه ها
قهرمان مرده ای در قصه ی چشم توام
زنده خواهم شد ولی یک روز با افسانه ها
رهگذرها برگ ها را زیر پا له می کنند
غافل از گنجشکک افتاده پای لانه ها
آشنا هستند بی تردید اما من فقط
سایه ام را می شناسم بین این بیگانه ها
مثل شهری ، گاه دلتنگ مسافر می شوم
حسرت آبادیم جا مانده در ویرانه ها