تنگ غروب و سردی خورشید سرنوشت
پای برهنه روی خیابان اتفاق
دارد دوباره بوی گل و سبزه می زند
پر می كشد دوباره به رؤیای سبز باغ
با كفش های پاره و پیراهن چروك
پاهای كودكانه و شلوار وصله دار
در ایستگاه خاطره ها سیر می كند
قد می كشد كنار خیابانی از بهار
سیر و سماق و خنده و شادی طبق طبق
مردم سلام! سوسن و سنبل نمی خرید؟
من ساده و سبكدل و سرزنده ام مرا
تا پای سفره های خیالی نمی برید؟
رویای خیس شبنم و گل های رازقی
اشكی نشاند در دل صد پاره های ابر
كودك اسیر بازی سنگین روزگار
قلبش پر از محبت و دستش اسیر فقر
دشواری ِ زمانه همین بس كه سرنوشت
با دستهای كوچك تو جنگ می كند
لبریز از تهی و پِر از درد خستگی ست
دستی كه تخم مرغ تو را رنگ می كند
درازدحام شهر،سر پیچ آرزو
با دل برای گم نشدن چانه می زنی
زلف عروسكان پُر از رنگ و ناز را
از پشت ویترین دلت شانه می زنی
شاید گذشت فصل زمستان چشم تو
اینسان كه كوهها به دلت تكیه می كنند
مه پاره های نقره ای آسمان شهر
با هر مقلب القلوب لبت گریه می كنند
ساعت به روی صفحه پر از رقص می شود
با من بخوان ترانه ی امن یجیب را
من هفت سین عشق تو را گم نموده ام
تنها بگیر هدیه زمن بوی سیب را