عشق او سرودهء از امین الله مفکر امینی
عشق او
عشق ا و را بدل دارم می پرستم
می سوزم بآتش عشق او
عشقی که بتاروپودم آتش افروخته
کلبهء ویران دلم را می گدازد
عشق او سکوت شبهای تارم را میکشند
بر آسمان شبهای تارم نور افشانی میکند
در پرتو سپیده دم صبح صا دق
سرود عشق او در گوشم زمزمه میکند
عالم تنهایم را به شور می آورد
ز فراق عشق او ، دلی بخون تپیده دارم
اشک دیده گانم چو سیلی ، دامان صبرم میدرد
فریاد و شوری بپا میکند
طوفانی به پا میخزد زآه آتش افروزم
جنونم میدهد ، بکوه و صحرایم میکشاند
زمزمهء در گوش دل میکوید
این آغاز کار است
نباشد این منزلگه را ، رهی وصال
که این بحر عشق ، بحر بیکران است
آنرا نه ره وصال است
همش درد است و رنج است و سوختن و ساختن
عشق مشعل فروزان جاویدان است
انرا نه آغازیست ، نه انجامیست
سوختن و ساختن باشد قرار دل عشاق
که این بحر خروشان را ساحلی نیست
کلمات کلیدی این مطلب :
عشق ،
او ،
،
،
،
،
،
،
،
،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/12/24 در ساعت : 1:19:8
| تعداد مشاهده این شعر :
748
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.