روی بساط ِ  هفت سین    مُردَه ست انگار
	یک رهگذر  در جمع ،  از یک مرد می گفت
	بیچاره  تنها بود  و بی آزار و بی چیز
	یک رهگذر از وصله های درد می گفت
	 
	 
	یک سقف ِ کوچک سمت ِ شب آن دورها داشت
	اما همیشه صبح ها نزدیک ما بود
	چین و چروک ِ دستهایش حرف می زد
	انگار سِنش  بیشتر از قرن ها بود
	 
	 
	کفشش همیشه  کوچه ها را شعر می گفت
	این  دوره گرد ِ ژنده پوش  ِ  آسمان جُل
	گاهی بساطش نان ِ  خشک ِ سفره ی ما
	گاهی  صدای  گاری اش    هم ساز ِ  بلبل
	 
	 
	همسایه ها گفتند  با آب و تب و تاب
	دیشب   نخی   سیگار را در هفت سین  چید
	در سرفه  های  ممتد  و سرمای  سر  سخت
	با شکلکی  بر سایه  های      سفره    خندید
	 
	مثل دو تا ماهی  درون  تُنگ ِ  آبی
	چشمان پیرش  مثل هر شب خسته بودند
	درهفت سین ِ عمر ِ حسرت خورده ی مرد
	این صحنه ها  تکراری و   پیوسته بودند
	 
	عادت شده گرد ِ  فراموشی بپاشیم
	روی خبرهایی  که از این دسته هستند
	نوروز نزدیک است    باید شاد شد شاد
	یک عده ای از این  خبرها خسته هستند
	 
	اکرم بهرامچی