فراقستان
از حصارِ بیستون، آزاد کن فرهاد را
از گلویش، دست بردارد، بگو! بیداد را
دست یاری می تکانم در هجوم سنگ ها
چشم بگشاید، مگر شیرینم، این فریاد را..
یک قدم، نزدیک می آمد، به سامان می رساند
این جدایی، این فِراقستانِ بی بنیاد را
رفتنش، درچشم هایم، اتفاقی ساده نیست
می توانم بردباری کرد، این رخداد را!؟
جاده ای بن بست، در من رفت و آمد می کند
می برم با خویش، این اندوهِ مادر زاد را!
همچنان، آشفته می چرخم به هرسمتی، ولی
بسته می بینم، به ناحق، راهِ عشق آباد را
درسرم، غیر از هوای عاشقی چیزی نبود
سوختی انگار در من باغی از شمشاد را!
جای جسمم، سخت، جانم را به دام افکنده ای
نرم کن، یک ذرّه، یارب! خاطرِ صیاد را!
حال، یک ویرانه از این ارگ، برجا مانده است
چشم بگشا، خود ببین خاکستری در باد را
من ازآن مشروطه خواهانم که بعد از کودتا
می کَشم برشانه ی خود، یوغ استبداد را !