نه شوری مانده در جام شرابی
نه مهتابی نه مستی در نقابی
نه تاری و سه تاری و نه دستی
نه در جام شراب افتاده مستی
در این تنهایی دیوار و آوار
که می ریزد سرم خروار خروار
نه شمشیری که بیرون آید از کار
زند بر فرق غم هامان علی وار
نه از گیسو پریشانی نشانیست
نه از سمت هلال دل اذاني ست
وضو می گیرد از اشک سرازیر
دل در مانده از آسیب زنجیر
وضو با اشک و خونابه حرام است
نماز این مسافر ناتمام است
که من پا بست این شهر پریشان
سفر کرده دلم با باده نوشان
سفر یعنی دل از اینجا بریدن
قبای عشق را جایی دریدن
من و این گوشه افسرده حالی
ونرد عشق با یک قاب خالی
غزل های پریشان شمالی
درون قالبی اینسان خیالی
خدایا در دلم شوری بیفکن
درون طور دل نوری بیفکن
غریبستان ما لبریز از غم
کویر صبح ما را باش شبنم
چه صبحی صبح مست باده نوشان
جدا از نام و ننگ دل فروشان
من و زندانی مهتاب بودن
و لیکن چشم او در خواب بودن
از این شب های بی مهتاب فریاد
از این عادت سرای خواب فریاد
تهران 1383