من زخم خورده بر لب عصيان رسيده ام
يك شب بر آستانه ي طوفان رسيده ام
توفنده از گريوه ي آتش گذشته ام
با كوله بار خنجر و بوران رسيده ام
ضحاك روي شانه ي من خنده ها زده است
تا مرز بي نشانه ي بحران رسيده ام
با من هزار شعبده كرده است آسمان
سرخورده ام به خانه ي شيطان رسيده ام
پتك گران ام آمده بر سر هراسناك
گاهي كه سركشانه به سندان رسيده ام
من قطره قطره چون يخ قطبي چكيده ام
تا عاقبت به نقطه ي پايان رسيده ام
يك شب سوار كشتي بي بادبان شده
تا خواب آن ستاره ي پنهان رسيده ام
زنگار بسته سايه ي سردم به قعر شب
با بال هاي بسته به زندان رسيده ام
بر صحنه ي نمايش شهر نقاب ها
در آخرين دقيقه ي اكران رسيده ام
تفسيده لب به لب جگر پاره پاره ام
تا بر تنور داغ بيابان رسيده ام
يك شب به داغگاه علف سوز دشت زرد
در قحط بي رويه ي باران رسيده ام
در كوچه هاي تنگ جهان گشته ام بقا!
تا ناگهان به پوچي انسان رسيده ام