آفرین برچشم تو کز دل قرارم برده است
ناز آن ، سرزندگی از روزگارم برده است
فکر بکرم هر دلی چون موم کرده ، وای از او
با دل سنگش تمام ابتکارم برده است
دادرس چون نیست دادم را بگویم با چه کس
هان ، چرا گیسوی او بالای دارم برده است ؟
افتخارم عقل بود و ذره ای فرزانگی
فر و کرّم رفت و بدتر ، افتخارم برده است
اعتباری داشتم همسنگ پیر میکده
پیرم ازغم ها نموده اعتبارم برده است
تا که شد لبخند او دار و ندار قلب من
گریه سهمم کرده و دار و ندارم برده است
جبر آغوشش برد دین از قلوب مومنان
دین من زایل نموده اختیارم برده است
دوره افتاده مرا صد پشت عاشق خوانده است
آبروی جمله ی ایل و تبارم برده است !
گل به بستان بی رخش هرگز نروید زین سبب
گویم او شادابی فصل بهارم برده است
مردمان آتش زده بر سینه ی "سودازده"
در شبانگه سرزده از دل قرارم برده است
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:11:10
| تعداد مشاهده این شعر :
1076
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.