آفرین برچشم تو کز دل قرارم برده است
	ناز آن ، سرزندگی از روزگارم برده است
	فکر بکرم هر دلی چون موم کرده ، وای از او
	 با دل سنگش تمام ابتکارم برده است
	دادرس چون نیست دادم را بگویم با چه کس
	هان ، چرا گیسوی او بالای دارم برده است ؟
	افتخارم عقل بود و ذره ای فرزانگی
	فر و کرّم رفت و بدتر ، افتخارم برده است
	اعتباری داشتم همسنگ پیر میکده
	پیرم ازغم ها نموده اعتبارم برده است
	تا که شد لبخند او دار و ندار قلب من
	گریه سهمم کرده و دار و ندارم برده است
	جبر آغوشش برد دین از قلوب مومنان
	دین من زایل نموده اختیارم برده است
	دوره افتاده مرا صد پشت عاشق خوانده است
	آبروی جمله ی ایل و تبارم برده است !
	گل به بستان بی رخش هرگز نروید زین سبب
	گویم او شادابی فصل بهارم برده است
	مردمان آتش زده بر سینه ی "سودازده"
	
		در شبانگه سرزده از دل قرارم برده است
	
		 
 
 
    
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1390/3/4   در ساعت   :    5:11:10
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
1125
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.