در این زمان به چه کار آید دلی که رمز تپیدن نیست
سری که سبز به دانایی کسی که شاد به دیدن نیست
صباح رویش ما دارد صفای چشمه ی فهمیدن
اسیر ظلمت شب مانی تو را که ذوق چشیدن نیست
برآ ز بیشه ی تنهایی که یار همسفر مایی
به گرد خویش چه می پایی ؟ زمان پیله تنیدن نیست
بنای تفرقه ویران کن رها ز قید قفس جان کن
کنون که من تو...تویی چون من روا حصارکشیدن نیست
تو رشته های محبت را بزن به هم گره محکم کن
مگو به رغم زبان دل که چاره غیر بریدن نیست
قدم شمرده به ره بردار مگو به شیوه ی ناهنجار
که تا به مرحله ی ایثار مرا توان رسیدن نیست
تو ای شکفته در این ایام سپیده باور خوش فرجام
به بال خود بپر از این دام کنون که پای دویدن نیست
همای گلشن بالایی که در چنین قفس افتادی
پرنده را هوسی در سر به جز دوباره پریدن نیست
ز خاک مردم آزاده به غیر لاله نمی روید
چه لاله ای که ز هر خاکی به حال نشوو دمیدن نیست
غزل برای غزالان گو نه بیدلان که تو را گویند:
نکو سروده ای و ما را مجال شعر شنیدن نیست!
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/11/23 در ساعت : 18:53:7
| تعداد مشاهده این شعر :
1060
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.