موذن
ای موذن ! نام دلبر را بخـوان
باز خوان وباز خوان وباز خـوان
گــــو شهادت میدهم بر مصطفی
سید و سالار جــــــــــمع اولیا
گـــو شهادت می دهم بر مرتضی
آن ولی الله و شــــــــــمع اولیا
بر نماز خــــویشتن تعجیل کن
با نمازت عشق را تکـمیل کن
دستهایت را ز غیر حــق بشو
جز کلام عشق چیزی را مگو
باز گــو بشتاب در وارستگی
باز گـــــو بشتاب اندر بندگی
روی سوی بهترین اعمال آر
بهترین و برترین اَفــــعال آر
نام پاکش را موذن باز خوان
نام نیکویش تو با آواز خوان
کیست جز تو هر چه می بینم تویی
نیست جز تو هر چه می بینم تویی
مردم چشمم در این سو وآن طرف
هر چه می بیند تویی دُر و صدف
دیده وگوش و زبان را داده ای
عقل و هوش و جسم وجان را داده ای
چـــشم با نور تو بینا می شود
طور با اذن تو سینا می شـود
گــــــــوشها گر نشنود اواز تو
کــَر بود،چون نیست غیر از ساز تو
هر چه گـــوید این زبان مدح خدا
جنبش این گوشت حمد است و ثنا
روح را در حبس جسم آورده ای
جسـم را زندان انسان کرده ای
زین سبب انسان نهـادی نام ما
تلخــــی نسیان رسد در کام ما
جرعه ای خوردیم و گردیدیم مست
جمـــلگی قالو بلی روز الست
بُعد را بر روح خنثی کـرده ای
چشم جان را یک نظر وا کرده ای
پرتوی زان نــور بر ما تافته است
چشم را زیبا طلب آن ساخته است
هر چه زیبایی ببینی در جهان
سایه ی زیبایی آن لا مکــــان
سایه می بینیم سویش می دویم
نی به پا و دست ، با سر می رویم
چون رسیدیم آن سرابی بیش نیست
نقشهای ما بر آبی بیش نیســــــــت
چون نظـــر بر آب صاف انداختی
خویش را از غیر خود بشناخــــتی
چون رسد بر آب مقـــــداری نفس
نقش تو برآب ، مغشوش است وبس
هرچه زیباییست از نور است خوش
هرچه زیباییست از دور است خوش
چون بکف آوردی آن شیء جمیل
می شود در پیش چشـــمانت ذلیل
پس بدان ! ای دیـــده ی زیبا طلب
خویش را زیبا کــن ، و زیبا طلب
چــــون جمال ظاهری دارد زوال
"لا احب الافلین "گـــــــو درکمال
جستجـــــــو کن آن جمال لا یزال
لوح دل می شوی ، با اشک زلال
پرتوی گر زان تجـلی بنگری
خود تو دیگر نیستی بل دیگری
مصطفی معارف کرج