می رسی با نفس ِ صبح نظر کرده ی ماه
	تا زمین پُر شود از عطرِ دل انگیز ِ پگاه 
	 
	می رسی جسم من و روح من اما چِقَدر _
	_دیر_ وقتی که نصیبم شده تابوت ِ سیاه
	 
	یخ زده عالم و آدم همه در چشم ِ من و...
	می کشد باد مرا روی دو دستان ِ تو آه 
	 
	چِقَدر درد کشیدم همه شب حس تو را..
	چقدر کفر تنیدم به سرانگشت ِ گناه
	 
	بی تو بی شک همه ی عمر فقط می رفتم ...
	رو به ویرانی و آشفتگی و حال ِ تباه
	 
	عیب ِمن نیست که عاشق شده ام روی تو را_ 
	_تا خدا خواسته چشمم بشود وسوسه خواه 
	 
	چشمهایم که نبسته است سخن می گوید ... 
	با تو که چشم تو آورده مرا نیز به راه
	 
	جمعه ی دیگری از راه رسید و مُردم 
	ثانیه پشت سر ثانیه و گاه به گاه
	 
	آری اینگونه تو را پشت خمیدم یک عمر...
	بی سبب نیست که دارم دل ِ بی پشت و پناه
	 
	ناشکیبی ِ مرا محض خدا می بخشی .... 
	به خدا شعر شدم ...شعر شدم ...نیست گواه ..؟! 
	http://sabzevar-sher.persianblog.ir/
 
    
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1390/11/9   در ساعت   :    23:47:39
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
1153
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.