دلم حوالی شب بود، ناگهان شورید
به طعنه گفت به چشمان من ، شما کورید!
چرا نشسته اید و ندارید قصد باریدن
هوای سینه که ابری است، این شما این من!
تمام شهر فرو رفته است در رویا
سکوت می شکند بغض ِ خویش را حالا
کنار پیچِ خیابانِ تندِ تنهائی
نشسته دخترکی بی نوای لا لایی
کنار تپه ای از مانده های سفره ی شهر
ز بس که هیچ ندارد، شده است شهره ی شهر
عروسک بغلش دستهای تو خالی است
و در نگاه تَرَش، آرزوی قاقالی است!
مگر شما نکند کور رنگ گردیدید؟
که رنگ زرد ِ رخ طفل را نفهمیدید
کنار پیچ خیابان ، پر است تنهائی
یکی به جرم نداری، یکی ز بی جائی
کنارِ پیچِ خیابانِ نامرادی ها
هوای گریه ندارید بازهم حالا؟
نگاه کن به نگاه گرسنه ی کودک
به چشم خیره ی بی آب و دانه ی کودک
دلش هزار و یکی آرزوی کوچک داشت
هزار قصه ی نشنیده از عروسک داشت
سرش بدون کلاه و دلش پر از خون است
و پای کوچکش از کفشِ پاره بیرون است
زبان کودکیش را گرسنگی خورده
درست نیست بگویم، ولی چه پژمرده!
هوای فصل زمستان، هوای غم دارد
پرنده دلهره دارد، غم شکم دارد
پرنده خانه ندارد، پرنده بی خواب است
پرنده اشک ندارد به چشم ، خونآب است
کلام دل که به اینجا رسید، دیده گریست
و زیر پلکِ تَرَش گفت، این ستم ها چیست؟
چرا ستاره ی بعضی چنین نگون بخت است؟
چرا مقرریِ سفره ها چنین سخت است؟
چرا به جای محبت، زبان به دشنامیم؟
به روی حرف خود از روی جهل می مانیم
کنار پیچ خیابان ، گرسنه تا بینیم
هزار علت بی ارتباط می چینیم!
کسی نمی شنود ناله های شب بو را
کسی قبول ندارد چرا پرستو را؟
و این حقیقت تلخی است از نبودن ها
کنار کودکِ بی خواب شهر، سودن ها
تفاوت است میان شنیدن و دیدن
نگاه کردن و بگذشتن و نپرسیدن.