سحر
	 
	همه شب تا به سحر فکر سحر، ذکـر سحر
	مانده ام چند کـــــنم روز دگر شام دگر
	من اسیر غم و آزاد ز هـــــر بند تویی
	تابه کی عمرکنم در رهت ای دوست ، هَدَر
	همه فکـــرم تویی و ذکر تویی ، ای مه من
	ای که بن بست همه فکر، تو هستی به نظر
	گر کنی پشت به من تا به ابد مخمورم
	گر چه من حکم کنم بر همه ی جن و بشـر
	خرمم زین سبب ای یار که مدهـــوش توام
	شادمانم ز تو ای یار که هستی چو قَـَمَر
	همه شب بیش ز دوش است تمنایم ، چون
	نسِـزَد کرد برون ، فکــر تو ای یار، ز سر
	نشــود روز جدایی من از نوربـَصــَــــر
	که به انگیزه ی آن نور، کنم باز سحـــر
	خرم آن مرگ که بعدش چو دمیدند به صـــور
	 روی زیبای توبینم ، چوکـُــنم ، باز بصر
	مصطفی معارف / خرداد / 69 تهران
 
کلمات کلیدی این مطلب : 
سحر  ،  
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1390/11/1   در ساعت   :    11:41:1
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
763
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.