سحر
همه شب تا به سحر فکر سحر، ذکـر سحر
مانده ام چند کـــــنم روز دگر شام دگر
من اسیر غم و آزاد ز هـــــر بند تویی
تابه کی عمرکنم در رهت ای دوست ، هَدَر
همه فکـــرم تویی و ذکر تویی ، ای مه من
ای که بن بست همه فکر، تو هستی به نظر
گر کنی پشت به من تا به ابد مخمورم
گر چه من حکم کنم بر همه ی جن و بشـر
خرمم زین سبب ای یار که مدهـــوش توام
شادمانم ز تو ای یار که هستی چو قَـَمَر
همه شب بیش ز دوش است تمنایم ، چون
نسِـزَد کرد برون ، فکــر تو ای یار، ز سر
نشــود روز جدایی من از نوربـَصــَــــر
که به انگیزه ی آن نور، کنم باز سحـــر
خرم آن مرگ که بعدش چو دمیدند به صـــور
روی زیبای توبینم ، چوکـُــنم ، باز بصر
مصطفی معارف / خرداد / 69 تهران
کلمات کلیدی این مطلب :
سحر ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/11/1 در ساعت : 11:41:1
| تعداد مشاهده این شعر :
755
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.