لبخند را به شهر تعارف کرد، پرسید حال کوچه ی باران را
با اشک های عاطفه رنگش شُست زردیّ گونه های خیابان را
دستی برای باد تکان داد و... بن بست را به کوچه نشان داد و...
آمد دوباره پنجره را وا کرد تا آشتی دهد گل و گلدان را
وقتی که دید غنچه ی پژمرده از حال رفته زیر عرق چینش
به آفتاب خسته ی بعد از ظهر تقدیم کرد سایه ی ایوان را
از حرف های خار دلش خون شد، پیچید بغچه تا برود شاید
با ابر در میان بگذارد باز درد لبان خشک بیابان را
قند بهار و چایی تابستان، سینی گذاشت روبروی مهمان
کُرسی که نه، کنار بخاری بُرد سرمای دست های زمستان را
از بوی کاهگل نفسش پُر بود، با روستا میانه ی خوبی داشت
از خانه اش نمی شد و بیرون کرد از سینه اش زُمُختی سیمان را
دستش که می رسد به دهانش، شُکر، رزق حلال پر برکت دارد
با دست تنگ سفره ی همسایه تقسیم کرد دلخوشی نان را
گلدسته های سرو و اذان باد، پیوست بر صفوف صنوبرها
همراه صوت خاک تلاوت کرد سی جزء آسمانی باران را
سبقت گرفت از همه ی دل ها در جاده های "فَاستَبِقوا الخَیرات"
خوبی چراغ سبز نشانش داد رو کرد تا مجوّز وجدان را
تلفیق کرد جوهر ایمان را با سبزه و سپیده و آلاله
در قلب های سنگِ جهان حک کرد "اللهِ" روی پرچم ایران را
مربع
با صخره بس که آب نجابت کرد، چشم طمع به مال صدف ها دوخت
از یاد برده صخره ی پوشالی انگار جای سیلی توفان را