خَلق گشتی از همان اوّل برای دلبری
یازده قرن ست از اهلِ جهان دل میبری
پشتِ ابرِ غیبتی .. آنسوتر از خورشید و باز ...
در سپهرِ عاشقان روشن تر از هر اختری
" دیدنِ روی تو را مَحرم نباشد چشمِ ما "
چشمِ دل میخواهد آنرا هم تو باید گستری
ای به قربانِ تو و ایل و تبارت .. جمعه ها ...
میشود لطفی کنی از کوچه ی ما بگذری
بگذر و بگذار مدهوشم کند عطرِ تنت
نرگسِ مستی و آغشته به مُشکِ عنبری
آنقدر بد کرده ام .. شرمنده ات هستم ، ولی ...
آنقدر خوبی که دَرهم خوب و بد را میخری
با خبر هستم ملائک همنشینان تو اند
" یٰا اَبٰاصٰالِح " از آنجایی که ذرّه پروری ...
کاشکی از باده ی رنگین آدمسازِ خود
باز مهمانم کنی بارِ دگر یک ساغری
مهران ساغری
یا فارس الحجاز ادرکنی ...
استقبال از شعر (قصه گوی خواب) جناب حسن شاهی