مرگ بنشسته بود پشت دری،زیرچشمی نظاره مان می کرد....
گاه روی از نقاب یر می تافت گاه رویش زما نهان می کرد
پیرمردی که خسته بود انگار،کودکی روبروی ماشینها.....
گاه هم از میان مردم شهر عده ای را نگو نشان می کرد
پشت در مثل بی قراران بود زیرلب با خودش سخن می گفت....
گاه می گشت خیره بر ایوان،گاه رویش به آسمان می کرد
کودکان شاد و مست بی خبری از کنارش عبور می کردند....
او هم از روی خشم ورنجوری با تنفر نگاهشان می کرد
روی سکوی خانه بنشسته،گوش خود را به در بچسبانید....
گاه لبخند تلخ وجانسوزی هدیه بر گوشه لبان می کرد
شنلش را زخاک می پالود، گل کفشش به پله ها می سود....
یک نفس دور خویش می چرخید،دشنه خویش را عیان می کرد
با نفسهای همچومرغ اسیر پیشتر رفتم از قفا نزدیک....
غافل از اینکه او به گوشه چشم، کار صد برج دیده بان می کرد
گفت بامن چه می کنی مدهوش، همه از من فراغ می جویند...
همچو مرغی که آشیانه خویش در کمینگاه روبهان می کرد
گفتم ای مرگ سخت بی تابی، یا که در بیم مانده ای شاید....
من شنیدم که چون رسیدی مرگ قبض جان جست وبی امان می کرد
چشمهایش دو کاسه خون شد،گفت خاموش ،مردبی تدبیر....
گر نبود آنکه سخت مشغولم دشنه ام از تو قبض جان می کرد
مادری دردرون این خانه،پشت دیوارسرد خوابیده ست....
رو به مرگ است وروزهاست کز این سینه پهلو وتب فغان می کرد
کودکش را ندیده است انگار او که در راه خانه می پوید...
هر دم از قلب رو به خاموشیش وصل او ورد بر زبان می کرد
مانده ام تا رسد ز ره فرزند چشم مادر به روی وی افتد...
مگر این رو به مرگ تنها نیز با رضا ترک این جهان می کرد
لحظه ها رفت و من به بهتی سخت،مانده درانتظارو حیرانی....
مرگ را دیده ام چو یاوری همدل که به قربانیش چنان می کرد
ناگهان گوییش رسید از غیب خبری دردناک در آنی....
مرگ رو برکشید از در صید، همچو دیوانه سر گران می کرد
دیدمش تا رسید برسرکوی کودکی زیر چرخ ماشین بود...
تا بگیرد تمام جانش را، پیکرش خیره خونفشان می کرد
کودک از پیچ وتاب خودآسود، مرگ کارش هنوزباقی بود....
پشت دیوار، مادری ناکام، جان خود نذرجان آن می کرد