اسب چموش
	 
	عمری گذشت از من و، آتش خـــموش شد
	این شیر خفته در تنم اینک ، چو موش شد
	گــَردی نشست بر سر و رویم در این طریق
	دیگم از آتش دل تنگـــــم ، به جوش شد
	شور جوانی ام به سر آمد در این مســیر
	سنگین تر از متانت دریا ، دو گـوش شد
	بر مرکب امید نشســــــــتم به صد امید
	در آخر مسابقه ، اسبم چــــــــموش شد
	با رخـــــت تازه باید ازین پس وداع کرد
	آماده ی زیارت آن خــــــــــرقه پوش شد
	باید نشست و ناظر عمر گــــــــذشته بود
	پیوسته مشـــتری ِ می و می فروش ، شد
	عیبم کنید ای ، همه دلــــــدادگان خاک
	باید مقیم میکــــــــــده و، باده نوش شد
	در آرزوی وصل ، نشســــتم به انتظار
	سهمم از انتظار، فقط های و هوش شد
	دستم دراز شـــــــــد به تمنای زلف یار
	تنها !! نصیب من ، زقفا، تارمـوش شد
	مصطفی معارف 21/9/90 کرج
 
کلمات کلیدی این مطلب : 
اسب  ،  
چموش  ،  
موضوعات  : 
    
       تاریخ ارسال  :  
1390/9/26   در ساعت   :    8:36:55
      |  تعداد مشاهده این شعر : 
    
1670
    
    
   
   
        متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.