«حسرت»
وقتی میان خلوت من پاگذاشتی
درمن هزار پنجره رؤیا گذاشتی !
[هر روز چشم های تورا شعرمی شدم]
درهای عشق و عاطفه را واگذاشتی
گفتم که باحضورتو خوشبخت می شوم
خودرا به جای حضرت لیلا گذاشتی ...
ناگاه ارگ دلخوشیِ من خراب شد
ویرانه ای برای من این جا گذاشتی
رفتی بدون این که خداحافظی کنی
دردی به جان این منِ شیدا گذاشتی
تنها به چشم های تو امّید داشتم
رفتی به روی عاطفه ام پاگذاشتی
دیدم که آفتاب امیدم غروب کرد
درجان من هزار تمنّا گذاشتی !
این مردِ سرسپرده ی خودرا،دراین فصول
با صد هزار دلهره تنها گذاشتی !
با قصد این که سخت بسوزانی ام،چنین
درمن رقیب را به تماشا گذاشتی
در ازدحام این همه کابوس مانده ام
درمن هزار دغدغه را جا گذاشتی
کاری چنین،نه،دختر ترسا نکرده بود
این پیر را،شکسته،به صنعا گذاشتی!!
ازعشق،ازمقدس چشمت،فقط صلیب
در جُلجتا برای مسیحا گذاشتی
خوشحال ازاین که جان مرا سوختی،ولی
رسم بدی به عهده ی فردا گذاشتی!