جلوه می کرد در دلش که بنوش، کف دستی ولی نخورد از آب
آب را ریخت، آبرو برداشت، باخت جان را به عشق و بُرد از آب
مرد لب تشنه دل به دریا زد، آب از دیدن عطش جا زد
بغض در بغض آرزوی لبش، چه گلوها که می فشرد از آب
خسته از خون و خنجر و خاره، مرد و یک کوفه نفس امّاره
و منَ الماء کُلُّ شَی ءٍ حَی، تشنه جنگید و تشنه مُرد از آب
مثل تسبیح پاره دانه اشک، می چکید از نگاه خسته مشک
با نگاهی که دانه دانه عطش، هر نفس آه می شمرد از آب
پس چه شد سنّت مسلمانی، آب در وقت ذبح قربانی؟!
تشنگی باز هم در این میدان جان سالم به در نبرد از آب
کِی اثر می کند به سنگ دلش، آنکه با کین سرشته آب و گلش
دل سنگ و هزار قطره اشک، آب حتی تکان نخورد از آب
این طرف کودکی گلویش را…آنطرف تر ولی عمویش را…
خون عشق است و رنگ و بویش را، نتوان تا ابد سترد از آب
کلمات کلیدی این مطلب :
خون ،
عشق ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/9/12 در ساعت : 11:52:22
| تعداد مشاهده این شعر :
994
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.