«حسرتی جانکاه»
باورنمی کردم بگیری سخت راهم را
با لشکر غم بشکنی پشت سپاهم را
باورنمی کردم ببندی چشم هایت را
دیگر نبینی چهره ی فریاد خواهم را،
تنها امیدم را بگیری درچنین فصلی
ویران کنی بادست خود این جان پناهم را
اصلا تصور هم نمی کردم در این غربت
ازدست خواهم داد روزی تکیه گاهم را
باورنمی کردم که یاری سنگدل باشی
یعنی که دیگر نشنوی جانسوز آهم را
خط می زنی نام مرا این گونه از ذهنت
خط می زنی آن خاطرات بی گناهم را
دیگر سلامم را جوابی هم نخواهی داد
در حسرتی جانکاه بگذاری نگاهم را
باور نمی کردم در این شب های دلتنگی
از آسمان،از من، بگیری ساده ماهم را
در پیش چشم دیگران،بی هیچ تقصیری
ویران کنی آن حس و حال نیک خواهم را
ای کاش می دیدی به روی گونه هایم،صبح
تصویری از شب گریه های راه راهم را
آن روزها،در ذهن من هرگز نمی گنجید
با دست های خود بسازی قتلگاهم را !