قسم به دوریِ از عشق از خودم دورم
که روحِ من ز من و دور از بدن باشد
بهانه بود نگاهش برای هر نفسم
اگر که نیست چرا جان دگر به تن باشد؟
اسیر عشق کجا و اسیر چاه کجا
که راه رد شدن از عشق آن دل چاه است
ز درد فاصله این دل خزان بی برگ است
حیات خلوت زندان چرا چمن باشد؟
تخلصم شده دیوانه ی خیالاتی
که باورش نشدش هیچ عاقلی از من
رباعی و من و شمع و نگاه لامصب
رواست آنکه از آن شب فقط سخن باشد
از آتشی که نگاهش به جان من افروخت
دلم به شعله ی عشقش گرفت و آخر سوخت
چقدر خسته شد این دل ولی پشیمان نه!
که شمع بر دل پروانگان وطن باشد