سمت آبادی خدا می رفت، جاده بی انتهاست می دانست
هوش او کوک کوک بود آری فرق حلوا و ماست می دانست
پر در آورده آنچنان از عشق بال می زد به اشتیاق انگار
در فراسوی سوی ها چون نور در رهائی رهاست می دانست
در خودش آنچنان فرو میرفت گاهی از شک و شبهه ها عاری
ریشه دارد عمیق آری عشق، عقل پا در هواست می دانست
دست اگر چه نمی کشید از عشق،رد پاهای فتنه را می دید،
هر کسی را که دل به او بندد جز خدا بی وفاست می دانست
در تکاپوی موج ها بی تاب، بی خیال از هجوم طوفان ها
دل به دریا سپرده بی پروا، ناخدا با خداست می دانست
عشق را چون عیار نابی داشت،غرقه در منجلاب گمراهی
هر که را از طمع تمنّایش «رَبَّنٰا آتِنٰا»ست می دانست
جذبه ی حُسن یوسفی آری از زلیخا قرار می گیرد
می کشاند به سوی او، او را، عشق آدمرباست می دانست
«گلشن راز» زندگی عشق است، تندر است آه عاشقان تندر
«شرح تجرید الاشتیاق» آه است، آه اگر کیمیاست می دانست
«دَرد»در نزد عاشقان «دُرد» است،دُرد در نزد عارفان درمان
درد و درمان که می رسد بر جان ناروا یا رواست می دانست
ناگهان در قضا قدر گل کرد،ناب در مغز شب سحر گل کرد
حدس می زد سپیده بی تاب است ماجرا ابتلاست می دانست
«کُنج عزلت» اگر چه خود گنجی است در شرر بی شعف نمی رقصید
شعله ور در سماع اگر افتاد، از قَدَر یا قضاست می دانست
مشکل اینجاست ما نمی فهمیم که خدا هست از ریا بیزار
اینکه گاهی خودش به تنهایی، بی ریایی ریاست می دانست