پر نمی افشاند آهی هیچگاه از مَنگ ها
طاقتی طاق است اگر از هجمه ی نیرنگ ها
صبحدم دامانش از لوث سیاهی ها بری است
گر چه بالاتر نباشند از سیاهی ، رنگ ها
مرد ها را حتم دارم من که طاقت مرد کرد
رنگ می بازند زن ها بی درنگ از انگ ها
دارد آیا جز تباهی ها ره آوردی جمود؟
گام در بیراهه بردارند بی فرهنگ ها
موج ها موجند، چون دریا تلاطم می کند
هَنگ ها هَنگند اگر هستند سَر، سرهنگ ها
آدمیت بر نمی تابد خریّت را دمی
خر، خر است آسیب اگر می بیند از خرچنگ ها
جنگ پروایی ندارد صلح اگر از دست رفت
صلح، با پروا،فراری می شود از جنگ ها
هیچ کس از حق به ما نزدیکتر پیدا نشد
گر چه ما دوریم از درگاه او فرسنگ ها
عشق می گوید به دل آداب و تردیدی نجوی
پاک، بی پیرایه باش از دنگ ها و فنگ ها
می پسندد عقل انسان سینه را تنها فراخ
عشق می زیبد فقط در سینه ی دلتنگ ها
جوهرت باید مبرّی باشد از زنگار ننگ
لطمه ای حیثیّت زرها نخورد از زنگ ها
عمق دید چشم ما کم بوده است انگار،چون
باطنی دارند بالظّاهر مَلَنگ الدنگ ها