میگن یه روز خدا رو تخت زرین
نیشسته بود نیگا میکرد به پایین
برزخیا رو خوب ورانداز میکرد
کارنامه ی بعضیا رو باز میکرد
از اون بالا به آدما زل میزد
واسه خودش سوا میکرد خوب و بد
یهو یه پیرمرد و پیرزن دید
با بی سیم اسم جفتشونو پرسید
گفتن اینا لیلی و مجنون هستن
هزار ساله به پای هم نشستن
عاشق و دیوونه ی همدیگرن
انگاری یک روح تو دوتا پیکرن
فرصت وصلشون نشد تو دنیا
واسه همین غصّه دارن همین جا
خدا به عشق اونا آفرین گفت
عشقی که با زندگی شون شده جفت
دستور وصلی داد واسه اون دوتا
که باز به این دنیا بیان عاشقا
لیلی و مجنون تو یه آن دوباره
زنده شدن فقط با یه اشاره
از اونجاییکه که اهل صحرا بودن
منگ مغازه و ماشینها بودن
حیرون و غرق رویا و هاج و واج
گفتن بریم حالا پی ازدواج
حروم نشه این فرصت تازه مون
دیوار نشه دوباره دروازه مون
آدرس ملا اکبرو پرسیدن
برن پیشش برای عقد کردن
هیشکی نمیشناختش از این آدما
هیچ کمکی نبود مشکل گشا
جوونی گف به سمت دفترخونه
پشت سرم شما بشین روونه
حاجی غلامی توی دفترخونه
روکرد به این دوعاشق دیوونه
گف که شناسنامه هاتون رو بدین
اگه برای ازدواج اومدین
اسم شناسنامه اومد ترسیدن
از این همه قرطی بازی لرزیدن
گفتن شناسنامه دیگه چه صیغه س
واقعا این زندگی تون عتیقه س
حاجیه گف که بی شناسنامه
صحبت ازدواج تون تمامه
به اونا ثبت احوالو نشون داد
دوزاریشون یه خورده باز کج افتاد
***
تو ثبت احوال یکی گف به مجنون
اسمت چیه پیر پسر ِدل جوون !
گفتش اسمم قیسه چیکارم دارین
نکنه باز سربه سرم می ذارین ؟
گفت: آقاجون ما کارمندیم اینجا
لازمه که جواب بدین خوب به ما
فامیلیتون رو چی باید بذارم ؟
زودی بگین که خیلی وخ ندارم
گفتش تنها فامیل من لیلی یه
واسه دل عاشق من خیلی یه
به عشق اون بالا میاد این نفس
زندگی بی اون میشه مثل قفس
آقاهه گف : منظورمن شهرته
پرت و پلا نگو، نکن سفسطه
بریده بود مجنون از این بازیا
یادش اومد چیزی و پاشد از جا
گف که به ما عامری هم گفته ان
همونایی که زیر خاک خفته ان
با اسم عامری کارا ساده شد
شناسنامه به لیلی هم داده شد
هرچی که بود آقا دوماد و عروس
آزمایشگا رفتن با مینی بوس
***
یه آقایی اومد جلو با سرنگ
تا از لیلی خون بگیره بیدرنگ
مجنون یه سیلی زیر گوشش خوابوند
غیرتی شد دست یارو رو پیچوند
گف که چرا حیا ندارین شما؟
دست لیلی رو دس گرفتی چرا ؟
دکتره گفتش که ادب داشته باش
خون میگیرم، تن میری ، آقا یواش
ما دکترا محرم مردم هستیم
اول کار با خدا عهدی بستیم
دوباره گف باید که خون بگیرم
از خونتون من آزمون بگیرم
کوتاه اومد ، نفهمید امّا مجنون
ازین سوسول بازییا بود دلش خون
دکتره گف کو پس نمونه ادرار
گف: خفه شو بی ادب روزگار
چیکار دارین به ادرار آدما
یه روزه من ذله شدم از شما
پول واسه آزمایشا نداشتن
تسبیح مجنون رو گرو گذاشتن
***
به دفترخونه اومدن دوباره
خسته و عاصی اون دوتا ستاره
ملا نکاحو سنتی رو باز خوند
شادی رو از دل به لباشون کشوند
عشق زلال و بی نظیر مجنون
مهریه شد با سقفی از آسمون
با اینکه سکه نبودش هزار تا
زندگی شون بهشتی بود تو دنیا
***
کی گفته سکه زندگی میاره ؟
کجا خزون الفبای بهاره ؟
مردو به زور به زندگی نبندین
به ریش عشق و معرفت نخندین
حتا الاغ رو هم که خیلی محکم
اگه ببندی می کنه یه روز رم
آدمی که عاقله و با شعور
اگه بشه به زیر سقفی مجبور
از اون همه مهریه رم می کنه
شرّشو از زندگی کم می کنه
از خونه ی خودش میشه فراری
اون روز خانوم چه روزگاری داری ؟
سکه اگه یک باشه، دل هزاره
سکه اگه گل باشه ، دل بهاره