ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



خاطرات بچّه عقرب!
*نیش در آمد!
«ابوالعقارب» ابوی ارجمند بنده و همه ی بستگان و وابستگانش چه با قلم و چه با قدم از همه ی ارگان ها ، نهادها ، ستا دها و سازمان هایی که قدم در راه پر سنگلاخ «مبارزه با مواد مخدّر» گذاشته اند ، هم حمایت می کنند و هم تقدیر.
شخص شخیص «ابوالعقارب» اگرچه در این مبارزه ی بی امان نمی تواند و اجازه هم ندارد تا از نیش گزنده و زهرآلودش استفاده کند ؛ اما تا دلتان بخواهد شعر و داستان به هم بافته و می بافد و به تعبیر خودش علیه «مواد مخدر» و سوداگران مرگ مبارزه ی فرهنگی می نماید.
در مطلبی که ذیلآ از نظرتان می گذرد نهایت هدف او و من ـ که پسر ارشدشان هستم ـ نشان دادن گوشه ای از واقعیات تلخ روزمرّه در راستای مبارزه با پدیده ی شوم «اعتیاد» است ؛ واقعیاتی که نشان دادنشان در قالبی غیر از طنز ، شاید از محالات باشد.
«ابوالعقارب» ، من و همه ی همفکران او در عین حالی که حمایت همه جانبه ی خود را از «ستاد مبارزه با مواد مخدّر» و «نیروی انتظامی» اعلام می داریم و حتی پاره ای سختگیری ها در این زمینه را لازم و ضروری می دانیم ، ولی نادیده گرفتن شأن و خرد کردن شخصیت و بر باد دادن آبروی افراد را ـ حتی اگر معتاد به مواد مخدّر باشند ـ کاری پسندیده و مبارزه ای با تأثیر مثبت تلقّی نمی کنیم.
در مطلب خاطره مانند زیرشاید از برخی عبارات بوی جسارت به نهاد یا ارگانی استشمام شود؛ ولی هر چه هست واقعیت ملموسی است که همه ی ما ـ چه عقرب ها و چه انسان ها ـ کم و بیش یا از آن خبر داریم و یا با آن مواجه شده ایم.عقیده ی ما این است که واقعیاتی چنین اگر در قالب طنز هم اجازه ی مطرح شدن نداشته باشند ، نباید امیدوار به مبارزه ی جدّی و پیگیری بود که «نیروی انتظامی» و دیگر نهادها و ارگان ها علیه سوداگران مرگ و معتادان به مواد مخدّر آغاز کرده اند.
بعضی مواقع ، نشان دادن گوشه ای از واقعیات تلخ می تواند مؤثرتر از هویدا کردن کلّ حقایق شیرین و بعضآ اغراق آمیز در راستای مبارزه ای باشد که همه ی جوامع انسانی با هر کیش و آئین و طرز فکر ، آن را تأیید کرده و می ستایند.
***                                                         ***                                            ***
جمعه روزی به همراه ابوی جهت انجام مأموریتی عازم یکی از محلّات قدیمی تهران بودیم.حقیقتش این است که از طرف «شیخ العقارب» قطب دایره ی امکان عقرب ها ، مأموریت داشتیم که برویم یک آدم مردم آزاری را که به نوعی خون همنوعانش را شیشه می کرد بگزیم و بر گردیم.
وقتی به میدان آزادی رسیدیم ، دیدیم که مأموران نیروی انتظامی در ملأعام به بازرسی بدنی رهگذران مشکوک مشغولند.از یک لحظه غفلت ابوی  که رفته بود بلیت اتوبوس واحد بخرد سوءاستفاده کردم و رفتم جلو تا صحنه را تماشا کنم.برای بچّه عقربی مثل من خیلی جالب بود که ببینم آدمها چگونه همدیگر را بازرسی بدنی می کنند.مأموران محترم که سه نفر بودند ، چهار ـ پنج نفرآدم معمولی را در اندازه های مختلف و با سنّ و سالهای گوناگون  به صف کرده بودند و یکی یکی آنها را به دقّت می گشتند.به یکی می گفتند زبانت را در بیاور ببینیم ، به دیگری امر می کردند که کفش و جورابش را وسط پیاده رو و در انظار دیگران از پا بکند و ...
یکی از مأموران که قبراق کنار خودروشان ایستاده بود و با چشمان تیزش ـ چنان که گویی دنبال گمشده ای می گردد ـ رهگذران را می کاوید ، متوجه من که داشتم برّوبر صحنه را تماشا می کرم شد و باصدای بلند گفت : بیا اینجا ببینم پسر!

دمم را روی پشتم علم کردم و کجکی جلو رفتم.مأمور مثل آقا معلمی که به شاگرد شلوغ و سرتق کلاسش نگاه کند ، در عمق چشمهایم خیره شد و پرسید:
ـ اینجا وایسادی که چی؟
زهراب جمع شده در دهانم را قورت دادم و با صدایی لرزان گفتم:
ـ خوب ، دارم تماشا می کنم!
پرسید:
ـ چی چی رو داری تماشا می کنی؟
و بعد خطاب به همکارش که از بازرسی بدنی پیرمرد شصت ، هفتاد ساله ای فارغ شده بود ، گفت:
ـ سرکار! کارت تموم شد اینو بگرد.
مأمور مورد خطاب در حالی که سرآستین کت پیرمرد را گرفته و او را به دنبال خود می کشید به طرفم آمد.نگاهی به سرتا پایم انداخت و با لحنی آمرانه گفت :
ـ بریز بیرون!
پرسیدم :
ـ چی رو بریزم بیرون؟
مأمور ، در حالی که پیرمرد را به طرف خودرو که درِ عقبش برای در آغوش کشیدن او دهان باز کرده بود ، هل  داد  و گفت :
ـ هر چی تو جیبات و سوراخ سمبه های بدنت داری!
ترس بیهوده ای برم داشت ؛ ولی بی آن که خودم را ببازم گفتم :
ـ والّا تو جیبام چیزی ندارم.اصلآ جیبی ندارم که توش چیزی باشه!
مأمور قبراق در حالی که خودش را جلوِ درِ عقبِ خودرو می کشید تا مانع بیرون آمدن پیرمرد شود با عصبانیت گفت :
ـ پر حرفی نکن و هر کاری سرکار میگه انجام بده.
خواستم پرروگری کنم که مأمور دومی در حالی که مشغول بازرسی ام شده بود ، با تشر گفت :
ـ مث این که بدت نمیاد ببریمت پاسگاه؟
خواستم بپرسم آخر به چه جرمی؟ که دیدم فایده ای ندارد.لذا تسلیم شدم و گفتم :
ـ هر کاری دلتون میخواد بکنین!
پیرمرد گرفتار که قیافه اش تابلو بود و خودش هم از این که بگوید معتاد به مواد مخدّر است ابایی نداشت ، سرش را از شیشه ی درِ عقب خودرو بیرون آورده بود و ملتمسانه به مأمور قبراق می گفت :
ـ شرکار جون! ولم کنین برم دنبال بدبختیم.جون شما نباشه جون عژیژم می خواشّم برم خودمو معرفی کنم که ترکم بدن.آخه شما خودتون بهتر می دونین که این روژا قیمت مواد چقذ بالا رفته.لامشّب شده عینهوی طلا! معتاد جماعتم چاره ای نداره جژ ای که یا ترک کنه یا بره تو نخِ دوا!
مأمور قبراق در حالی که سعی می کرد کلّه ی پیرمرد را که تا سینه از شیشه ی عقب خودرو بیرون آمده بود ، به داخل اتاقک خودرو فشار دهد ، با پوزخند گفت :
ـ یه چاره دیگه شم مرگه!
در حالی که مأمور بازرسی من ، از سر شاخکم تا منتها الیه بند هفتم دمم را به دقّت می گشت ، به آخرین جمله ی مشعشع و حکیمانه ی پیرمرد فکر می کردم «معتاد جماعت چاره ای نداره جز این که یا ترک کنه و یا بره تو نخِ دوا».ظاهرآ منظور پیرمرد این بود که افراد معتاد به تریاک یا باید ترک اعتیاد کنند و یا به هروئین گرایش پیدا نمایند! ولی مگر قیمت هروئین ارزانتر از تریاک است؟
رشته ی افکارم را مأمور بازرسی ام پاره کرد :
ـ حالا زبونت رو بیار بیرون!
گفتم :
ـ اولآ که من زبون ندارم و نیش دارم! ثانیآ نیشم به انتهای دمم چسبیده! ثالثآ اگه نیشم رو که شما می گید زبون ، بیرون بیارم ، اقتضای طبیعتم حکم می کنه که یک نفر رو بگزم!
مأمور با شگفتی به چهره ام خیره شد و گفت :
ـ ای دری وری ها چیه بلغور می کنی؟ گفتم زبونت رو در بیار!
مأمور قبراق که از پرگویی های پیرمرد کلافه شده بود از حرفهای من به خنده افتاد و به همکارش گفت :
ـ ای یارو یا بالاخونه ش اجاره س یا قشنگ داره فیلم بازی می کنه!
جوانترین مأمور ـ که بعدآ فهمیدم جناب سروان است و تا آن موقع دور و برِ ما دیده نمی شد ـ  ناگهان سر رسید.او در حالی که سراپایم را برانداز می کرد، رو به مآمور بازرسی ام گفت :
ـ اگه چیزی همراش نیس ولش کنین بره!
لب باز کردم که به جان جناب سروان دعا کنم که دیدم پدرم «ابوالعقارب» با عصبانیت به طرفمان می آید.پدر ، رسیده و نرسیده محکم با شاخک راستش توی گوشم خواباند و گفت :
ـ تو خجالت نمی کشی نسناس! با ای سنّ و سالی که داری باد چارچشمی مراقبت باشم؟ یه لحظه ازت غافل شدم ببین کارت به کجا کشید؟
در میان حیرت مأموران ، جناب سروان رو به پدرم پرسید :
ـ عمو! ایشون پسرته؟
ابوی «ابوالعقارب» تکانی به دمش داد و گفت :
 ـ غلام شماست جناب سروان! خلافی ازش سر زده؟
جناب سروان دستی روی کلت کمری اش کشید و گفت :
ـ ظاهرآ کاری نکرده ، ولی خیلی مواظبش باشین.
پدرم که بفهمی نفهمی کمی نگران شده بود ، پرسید :
ـ از چه جهت می فرمائین؟
جناب سروان با بی حوصلگی جواب داد :
ـ آقای عزیز! تو ای دوره و زمونه هر کی بچّه ی جوون داره باس چارچشمی مواظبش باشه.
ابوی که از بابت من که موردی نداشتم ، خیالش راحت شده بود ، ضمن تشکر از جناب سروان گفت :
ـ فرمایش جناب عالی کاملآ معقول و مقبوله. خدا خودش همه ی جوونای مملکتو حفظ کنه.
بعد شاخک مرا کشید و خواست با مأموران خداحافظی کند که مأمور قبراق در گوش جناب سروان پچ پچی کرد.جناب سروان جلدی آمد جلو ابوی.ابوی که تصور کرد جناب سروان می خواهد با او دست بدهد ، شاخکش را به طرف او دراز کرد.جناب سروان بی توجه به شاخک ابوی ، با لحنی خشک و جدّی گفت :
ـ شما چه زود می خواین پسر خاله بشین!...شما رو هم باد بگردن!
و مأمور قبراق جهت بازرسی بدنی ابوی «ابوالعقارب» قدم جلو گذاشت.ابوی که از فرط تعجب یا شاید عصبانیت پرزهای شاخکهایش آشکارا می لرزید ، پرسید :
ـ بنده رو بگردن؟ آخه واسه چی؟
مآمور قبراق که دولّا شده بود تا دست به پائین تنه ی ابوی بکشد ، فورآ جواب داد :
ـ انجام وظیفه س عمو!
می دانستم که در چنین مواقعی آن روی عقربی ابوی بالا می آید و ممکن است کار دست خودش بدهد.این بود که رفتم نزدیکش و به طوری که مأمور هم بشنود گفتم :
ـ بابا! تو رو به عقرب کبیر قسم اعتراض نکن! شما رو که حساب پاکه از محاسبه چه باکه؟
غضبناک نگاهم کرد و غرید :
ـ تو دیگه خفّه شو! ای دودا همه ش از آتیش تو جوون مرگ شده بلن می شه!
در یک چشم به هم زدن هر چه لای بندهای دم ابوی و شاخکهایش بود بیرون ریخته شد.ابوی که مجاب شده بود ، با لحن آرامی خطاب به مأمور گفت :
ـ خیالتون از هر جهت تخت باشه.من و بنده زاده از اون جونورایی که شما دنبالشون می گردین نیستیم!
هنگامی که مأموران متقاعد شدند که من و ابوی آن کاره نیستیم ، اجازه دادند برویم.جناب سروان حتی از پدرم عذرخواهی کرد و مهربانانه دستی به پشت چغرش زد.ابوی که در چنین مواقعی خوش دارد با طرف مقابلش رفیق شود خندید و گفت :
ـ جناب سروان! شما وظیفه داشتین مارو بگردین و ما هم هیچ ناراحت نشدیم! ما واقعآ افتخار می کنیم که چنین مأمورای وظیفه شناسی داریم.ولی جناب سروان! باس یه فکر اساسی برا جوو نای مملکت کرد ؛ مخصوصآ برا اون عده ای که تو دام اعتیاد افتادن.دیشب یکی از رفقام که با ستاد مبارزه با مواد مخدّر افتخارآ همکاری می کنه ، می گفت نمی دونم چه دست نامردی تو کاره که قیمت تریاکو طی یک هفته ، سه ـ چار برابر کرده ولی در عوض نرخ هروئین اومده پائین! رفیقم می گفت متأسفانه خیلی از جوونای معتاد به تریاک ، ای روزا به خاطر ارزونتر بودن هروئین ، گردی شدن.ای یعنی فاجعه!
در حالی که جناب سروان با تکان دادن سر ، حرفهای ابوی را تأیید می کرد ، یاد حرفهای پیرمرد معتاد افتادم که روی صندلی عقب خودرو نیروی انتظامی ولو شده بود و چرت می زد.
ابوی «ابوالعقارب» یکریز حرف می زد.جناب سروان که نشان می داد ذاتآ آدم محجوبی است ، سعی می کرد به طوری که توی ذوق ابوی نخورد از پرگویی های او خلاص شود!
کمی آن طرفتر ، دو مأمور دیگر در گوش هم چیزی گفتند و خندیدند. واژه های «تیلیت» و «مغز» رااز بین حرفهایشان شنیدم!
ابوی می گفت :
ـ تو ای مبارزه همه باد با هم همکاری کنیم.شما به نحوی ؛ بنده به نحوی دیگه و ...
طاقت جناب سروان طاق شده بود و تنها راه خلاص شدن را در این می دانست که با ابوی دست بدهد و او را راهی کند.همین کار را هم کرد.ولی مگر ابوی «ابوالعقارب» ول کن بود!؟:
ـ شما مبارزه ی انتظامی ـ اجتماعی می کنین ؛ من مبارزه ی فرهنگی....شما مبارزه ی فیزیکی می کنین ؛ من مبارزه ی ....
مانده بود که چه بگوید.به کمکش شتافتم و گفتم:
ـ بگو مبارزه ی ادبی!
دقایقی از رفتن جناب سروان و دو مأمور همراهش از آن محل گذشته بود  ولی ابوی بی آن که مخاطبی داشته باشد ،شاخکهایش را در هوا تکان می داد و منم می زد!
چه  دردسرتان بدهم؟ هنگامی که همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و راهمان را کشیدیم تا به طرف محلّ مأموریتمان برویم ، از ابوی که سر حال تر از همیشه به نظر می رسید پرسیدم :
ـ از دست ما که شکار نیستی؟
شاخکش را به پشتم زد و گفت :
ـ نه پسر! خیلی خوشحالم که جوون سالمی مث تو دارم.
خندیدم و گفتم :
ـ ولی خودمونیم بابا ؛ خوب خالی بستی ها!
چپ چپ نگاهم کرد و غرید :
ـ چی چی رو خالی بستم پدر سوخته!؟
گفتم:
ـ همین که می گفتی یه دیوان شعر علیه مواد مخدّر و اعتیاد سرودی!
با شاخک ، پشت گوشش را خاراند و گفت :
ـ خوب ؛ یه کمی غلو کردم ، ولی از تو چه پنهون چند تایی شعر تو ای مایه ها دارم.مگه تا حالا برات نخوندم؟
گفتم:
ـ تا حالا که نه....
دست کرد لای شاخکهایش و تکّه کاغذی بیرون آورد...
همین طور که داشتیم پیاده گز می کردیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم ، شروع به خواندن کرد:
روز و شب از وضعِ بدِ خانوار
ای رفقا الهوار
نعره کشم با لگد خانوار
ای رفقا الهوار
صفرشدم،هیچ شدم،له شدم
کی متنبّه شدم؟
گشت فزونتر عدد خانوار
ای رفقا الهوار
یکّه و تنها شده ام بارکش
زحمت بسیار کش
نیست خبر از مدد خانوار
ای رفقا الهوار
وضع گراینگونه بودسال نو
چون شتر تازه دو
روح رود از جسد خانوار
ای رفقا الهوار
کاش چوکالای اساسی که شد
حذف ابد خود به خود
حذف شوم از سبد خانوار
ای رفقا الهوار....

خخخخ خندیدم و گفتم:
ـ مرد حسابی!این شعر چه ربطی به اعتیاد و مواد مخدّر داره؟
با حالت جدّی گفت:
ـ پسر جان!تو مملکت ما همه چی به همه چی ربط داره.تو از نقش اساسی خانوار در گرایش جوونا به اعتیاد غافلی؟!
گفتم :
ـ پدرم! منظور شما خانواده س؟
با دلخوری گفت :
ـ چه فرقی می کنه؟ خانوار و خانواده  یا حتی خاندان....
حرفش را بریدم و گفتم:
ـ از این جهت که هر سه «خان» دارن هیچ فرقی نداره! اونم «خان» ی مثل «ابوالعقارب»!
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و پرسید :
ـ یه چیزی بگم مطمئن باشم که بین خودمون می مونه و برام سوژه نمی کنی؟
گفتم :
ـ حتمآ.
گفت :
ـ راستشو بخوای من تا حالا حتی یه بیت شعر هم برا اعتیاد و مواد مخدّر نگفتم....
و با شاخک راستش محکم به پشتم زد و خندید.کم کم به محل انجام مأموریت رسیده بودیم و باید به کارمان می رسیدیم!
*پایان




موضوعات :  طنز ،

   تاریخ ارسال  :   1396/9/15 در ساعت : 8:47:36   |  تعداد مشاهده این شعر :  613


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بازدید امروز : 2,679 | بازدید دیروز : 58,829 | بازدید کل : 124,020,108
logo-samandehi