همسری دارم که غرغر می کند
کاسه ی صبر مرا پر می کند
اشک چشمم از ستمهایش مدام
همچو آب چشمه شرشر می کند
چون تنور بربری از دست او
کله هو هو سینه گرگر می کند
شیشه ی ترد دلم را روز و شب
خرد با چندین تلنگر می کند
شوهر اویم حقیقت لیک وی
بنده را نوکر تصور می کند
کار از من با تغیر می کشد
امر بر من با تبختر می کند
طعنه های نیشتر مانند او
کار صد کیلو نشادر می کند!
مشکل ما را دقیقا حل و فصل
لنگه کفش و پاره آجر می کند
بعد هر دعوا که مغلوبش منم
غالبا از خود تشکر می کند
صبح تا شب کار او غرغربود
شام هم تا صبح خرخرمی کند
بیست روزاز ماه بابنده ست قهر
هی تکبر هی تفاخر می کند
اول هر برج چون گردد پدید
صلح با مکر و تبحر می کند
مهربان می گردد و دلسوز لیک
بنده می دانم تظاهر می کند
بی طمع هر گز نمی گوید سلام
گر سلام بی طمع... می کند
تا سخن نازکتر از گل گویمش
زاشک خود دامن پرازدر می کند
بر حقوق بی دوام من نگاه
زیر چشمی با تحسر می کند
گر زبان خوش مرا حالی نشد
ناگه اقدام از تهور می کند
یعنی این که همچوتوپ فوتبال
کله ام از چند جا قر می کند
الغرض «شاطرحسین»ازدست او
ناله همچون ماده اشتر می کند
رشته ای بر گردنم افکنده زن
می کشد تا می شوم تسلیم من!
******
زن مگو در خانه دارم زلزله
بدعنق افزون طلب کم حوصله
در جگر خواری بود همپای هند
در قساوت بسته دست حرمله
هر زمان از فتنه جوییهای او
در محل برپاست شور و ولوله
می رود از خانه ی ما تا به عرش
شیون و غوغا به جای هلهله
دارد از جورش عموجان شکوه ها
آرد از او نزد من خالو گله
نعره اش چون توپ باشد دلخراش
غرغرش همچون نفیر چلچله
مادرش می گفت چون زادم ورا
گاز زد بر پشت دست قابله
تشنه تا دریا برد باز آورد
تشنه تر یک نه هزاران قافله
روزهای ابتدای ازدواج
بود با من یکزبان و یکدله
شوهر آزاری به او آموختند
بیگم آغا کوره و شهلا شله
کم کمک افتاد با کج خلقیش
بین من با او دوفرسخ فاصله
ناروا می گوید و جوید روا
ناسزا می گوید و خواهد صله
می کند اسراف و می ریزد غذا
بی که گردد سرد توی مزبله
بس که حنظل ریخته در کام من
می برم حسرت به بخت حنظله!(1)
بر تنم افتاده طاعون سیاه
می خورد سلولهایم آکله
کاش بابایش بد از اول عقیم
یا نمی شد مادر او حامله
کاش من هرگز نمی گفتم قبلت
کاش او هرگز نمی گفتی بله
یا ابویحیی(2) کمک کن تا مرا
خود رها گردانی از اینسان تله
خواهم آیا رفت از این محبس برون؟
خواهم آیا شد از این دوزخ یله؟
رشته ای بر گردنم افکنده زن
می کشد تا می شوم تسلیم من!
******
گفتم اینها را... ولی باور مکن
جز نکویی با زن و همسر مکن
زن بود ریحانه ی باغ حیات
خیر دان این نکته...برپا شر مکن
هزل بود این شعر جد هرگز مگیر
هر کلام شاعران باور مکن
زن جماعت جمله حساسند پس
با چنین مخلوق بحث و جر مکن
حرفشان بپذیر سمعا طاعتا
از برای هیچ ترک سر مکن
تا توانی بود با زن مهربان
دست بر قداره و خنجر مکن
مرد از دامان زن معراج رفت
جز قبول گفته ی رهبر مکن
یار با مرد است زن در هرکجا
شکوه هر گز در بر یاور مکن
مرد و زن باهم برابر دان ولی
جنس حوا را فقط داور مکن
زن نگین حلقه ی آزادی است
تا توانی ترک این گوهر مکن
زن گل باغ وداد و دوستی است
باغبانا! هیچ گل پر پر مکن
زندگی با زن شود شیرین بلی
زهر اندر کام خود شکر مکن
تا که زن در خانه داری یار خویش
آرزوی گنج باد آور مکن
هی مگو جان پسر همسر مگیر
هی مگو ای دخترم شوهر مکن
از وفا و مهربانی گو سخن
نزد همسر صحبت دیگر مکن
گوشمالی گر دهد گاهی تو را
گوش گردون را ز شیون کر مکن
از دریچه باز گردد با وفاش
مرد دانا! زن برون از در مکن
بنده دارم همسری بسیار خوب
این حقیقت.....(بشنو و باور مکن)
مرد کی کامل شود منهای زن
این سخن باور نداری مرگ من؟
********************
1-حنظله ی غسیل الملایکه
2-حضرت عزراییل