مثل آن ابری که تصویرش در آب افتاده است
در گلویم بغض هایی بی حساب افتاده است
یا نه،چون آشفتن مرداب از دیدار ماه
برکه برکه در دل من اضطراب افتاده است
در بیابان،ازبهار،ازکاروان جا مانده ام
سهم من از تشنگی،تنها سراب افتاده است
مانده سرگردان دراین بیغوله هرشب شاعری
در کلاف بخت او انگار تاب افتاده است !
بارها با چشم های خویش اورا دیده ام
کنج یک ویرانه با حال خراب افتاده است
جان به در بیرون نخواهد برد آخر این پلنگ
رشته ی کارش به دست ماهتاب افتاده است
قصه ی مرغ سعادت را نمی خواند کسی
بخت ما، این روزها،انگار خواب افتاده است
کورسویی می زند امّید در آن دور دست
پرتوی در جانم از آن آفتاب افتاده است
مستی ام را هر زمان چندین برابر می کند
عکس چشمانی که در تُنگ شراب افتاده است
می برد تا مرز باران های دلتنگی مرا
عطر گیسویی که در این شعر ناب افتاده است!
تاریخ ارسال :
1396/2/15 در ساعت : 22:23:9
| تعداد مشاهده این شعر :
739
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.