برای ستودنت کدام واژه بود که قاب کردم؟
نمی دانم
برای تحقیرم کدام داستان بود که بافتی؟
نمی دانم
کدام معما را بی جواب به رود سپردیم؟
نمی دانم
اما می دانم
این آن نبود که باید می بود
و این آن شد که آرزویش را می کردی
و سکوت های تیز و دردناکت
مرا به جاده رساند
به اندازه ی یک خوشبختی دور شدیم از هم
و نگاهت با همان سکوت های تکراری و درد آور بدرقه ام کرد
سوار شدم و خیابان ها مرا رساندند
به آن جا که باید می رساندند
به کجا؟
نمی دانم
اما می دانم
این جا
خدا این نزدیکی هاست
و تو آن دور دور ها هستی . . .