در خیالات خودش خورد گره نقطه کور
تا گشاید رهی از قافیه تا اوج سرور
و غروری که به دار است پی قالی نقش
رج زده حادثه را از سر کوچه به عبور
تا چه کس شیفته زلف اوستا شده است
مجمر آویخته از گیسوی یلدای صبور
نو بهاری نرسید و دل صحرا نشکفت
یاد ایام مگر زنده کند ذوق حضور
ورنه این دلشده را طاقت فردا نبود
که بر آن خاطر رعنا بنشیند به خطور
لولی شهر و دمشقی صفتان و حرمت
سر و سردارو سلیمانی و زین جنس شعور
سنگ دژخیم و نگاهی هوس آلود و فراق
تو و شیرین دهنت ساخته از عاج و بلور
ای بلندای حقیقت، ته معراج جمال
به فدای قدمت جان غلامان به کرور
عاقبت خاک ره یار شدن خوشبختی است
ظلمت دی شکند جلوه اسفند به نور
بنده حرمت تو ساقی عطشان بهار
چشم بد از حرم و دامنت ای ماه به دور
(در امتداد شعر خانم آرزو نوری:
نقطه کور
گره میخورد
در خیالات خودش)