از مرز شب گذشتم با چشم هاي بيدار
تكرار بودنم را خواندم براي ديوار
از بين پلك هايم باران اشك روئيد
از ابرهاي غصه آمد صداي رگبار
چيزي شبيه اندوه مثل قطار آمد
پهلو گرفت در من - در ايستگاه مردار
با حجم تلخ بودن ديگر نمي توان بود
حتي اگر كه من هم كردم هميشه انكار
مرهم نمي گذارد دستي به روي زخمم
تا مرز مرگ رفته اين بي طبيب بيمار
يك سيب تلخ كرمي -چسبيده شاخه ام را
با اين وجود هستم من هم ز سيب بيزار
دارد صداي صبح از آفاق شب ميايد
اي چشم خيره ي من دست از سرم تو بردار
مجتبي اصغري فرزقي - مشهد
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/7/24 در ساعت : 9:27:42
| تعداد مشاهده این شعر :
1070
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.