غزل مثنوی
تمام چهره ی من بی بهانه لک برداشت
پرنده از من و تو حس مشترک برداشت
نیامدی و شکستیم توی پیله ی بغض
دوباره شیشه ی اندوهمان ترک برداشت
شنید برزگر ده نسیم در راه است
ولی دوباره از این قصه مهر شک برداشت
به اشک شوق تو باران رسید و از اشکت
فقط بخاطر چشمت کمی نمک برداشت
بگو به آینه باران عشق در راه است
رها کنید دلی را که «شلختک» برداشت
بهار مژده یک فصل بی سرانجامی ست
به بخت نحس من آبان نفوس بد نامی است
بهانه کن بنشینم کنار دست خودت
فقط شوم به نگاهی دوباره مست خودت
خودم که خلوت احساس را بهم زده ام
خودت، که با نفسم درهوات دم زده ام
قلم همیشه مرا با تو آشنا کرده است
هزار دهکده را در خودم رقم زده ام
هجوم فاصله ها از دلم چه میخواهند
ضریح چشم تو را در خودم حرم زده ام
شکسته پای غرور بهار بی خرداد
نترس از وزش بادهای بی بنیاد
من و تو آینه داران ملک تقدیریم
من و تو خان دو تا ایل زیر زنجیریم
من و تو دهکده ها را ندیده له کردیم
من و تو بال هما را بریده له کردیم
من و تو شوم ترین مرغ بی هوا هستیم
بدون اینکه بفهمیم آشنا هستیم
بنای عشق اگر روی عقده بگذاریم
مسلّم از غزل شوق کینه برداریم
نپرس حال دلم را که بی تو تب دارم
نخواه از لب سرخت بهانه بردارم
من آخرین تب جامانده از غزل هایم
که از ردیف شکوه ستاره می آیم
هنوز مژده باران برای ده خوب است
بهانه های فراوان برای ده خوب است
برای من بنویسید آسمان خالی ست
ولی قرائت قرآن برای ده خوب است
سکوت محمل مرغان بی گلو بوده است
اگرچه زخم زمستان برای ده خوب است
قبیله هرچه بخواند اگرچه حجت نیست
ولی حکایت انسان برای ده خوب است
هنوز بر سر راهت نشسته ام با شوق
قدوم ساده ی مهمان برای ده خوب است
جابر ترمک