از غریبی های بی حد خسته شد احساس من
درد غربت می تواند آشنا را بشکند
غم که آمد باغ را در می نوردد می رود
پشت سر هر شاخه ی بی ادعا را بشکند
آه ای دنیا مرا دریاب از تقدیر بغض
سرنوشت شوم شاید سنگ خارا بشکند
صبر کردم پشت این دیوارهای بی کسی
باد گاهی قامت هیمالیا را بشکند
هرچه کردم شعر هم یک لحظه آرامم نکرد
ظاهرن این درد می خواهد حیا را بشکند
جابر ترمک