با خیل بی قرار غزالان نیامدی با هیبت چکاچک باران نیامدی
پیمانه نگاه من از گریه پر شده ست اما تو پای بستن پیمان نیامدی
یعقوب شد دل من بس که گریه کرد یوسف شدی و جانب کنعان نیامدی
سیب بهشت چشم تو وقتی که چیده شد دیگر به ذهن روضه ی رضوان نیامدی
برگشته اند خیل سواران شهر من اما تو پابپای سواران نیامدی
آزادگان همیشه مرا سینه می زنند اما تو در طراوت باران نیامدی جابر ترمک